ساعت شش و پنج دقیقه از خواب و سفر اوکیناوا با
هم برمیگردم. پرده ها کیپ بسته اند و اتاق نیمه تاریک است. اولین لحظه صبح شروع
میشود با تابش این جمله در سرم. "من امروز چهل ساله میشوم".
...
نوزده مرداد پنجاه و سه. سعی میکنم فضای آن موقع را در ذهنم بازسازی کنم. حتمن روز گرمی بوده است شاید کمی خنکتر
از امروز بوده با غبار و آلودگی کمتر. مامان حتمن خسته بوده. پدرم لابد برای تولد
اولین فرزندش و بابا شدن ذوق داشته و فامیل که شب قبلش خانه ی مادر بزرگم مهمان
بوده اند حتمن آمده بودند بیمارستان به عیادت. بقیه هم حتمن به هم خبر میدادند که
مادر و پدرم صاحب دختر شدند یا با گویش خطه اصفهان"دختر پیدا کردند". می گویند
موهای سیاه و لخت و چشمان گردی داشته ام. مامان بزرگ از صورت گردم میگوید و
دستهایی که همیشه یخ کرده بوده. بیش از
این نباید مهم بوده باشم.
آن موقعها زنها حجاب نداشتند. ایران در اوج
زیبایی و آراستگی و مدرنیته بوده و هیچ کس فکر نمیکرده تا چهار سال بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد و زندگی چقدر
شکل دیگری را به این مردم نشان خواهد داد ازانقلاب و جنگ و آوارگی و مرگ. مردم به کاباره و نایت کلاب میرفتند و
ایران سری توی سرها داشته هرچند که آزادی سیاسی نبوده. فیلم فارسی محبوب پرده های
سینما.
ده آگوست هزار و نهصد و هفتاد و چهار . بیتل ها
در اوج. تب بروسلی داغ. استعفای نیکسون خبر داغ روزنامه ها. فلسفه و روش زندگی
هیپی ها مد روز بوده.
...
نوزده مرداد نود و سه. ده آگوست دوهزار و
چهارده. تقویم روی میزم را ورق میزنم. امروز یکشنبه است و کار شرکت کم. از صبح
لبخند میزنم. پسر نصفه شب آمده کنارم خودش را جا کرده و وقتی بازویم بهش میخورد
آنرا می بوسد. سرش را که از روز شلوغ دیروز بوی پر مرغ گرفته بود، بو میکشم و
میبوسم.
وانتی جلویم ویراژ میدهد و من لبخند میزنم و توی
دلم به جای "دیوانه" فکر می کنم چه "سر زنده". زنی با ظاهری
دیوانه می پرد جلوی ماشینم به جای عصبانی شدن، برایش بزرگترین لبخند امروز را
میزنم. میخندد. سام "باران تویی" می خواهد. ترک چهار سی دی را میزنم و
با هم با صدای بلند می خوانیم:
باران
تویی به خاک من بزن بازا ببین که در ره تو من نفس بریده در گذارم
دوستانم, خانواده ام از هر طریقی که بشود یادم
میکنند و تبریک میگویند. و من لبریز از عشق میشوم. با هر تبریک دلم برای گوینده اش
تنگ میشود چه آنها که نزدیکند چه آنها که خیلی دورند. آرزو میکنم کاش دوباره
ببینمشان. عجیبترین تبریک را از سنسی دانشگاه ژاپن گرفتم و غافلگیر شدم.
اولین کادو را چند روز پیش از مادر بزرگ میگیرم.
بزرگ و پشت و پناه همه ی زندگی ام.
بچه های
شرکت توی اتاقم برایم یک پاکت گذاشته اند. برایم تولد میگیرند و سرحالترم می
آورند. برای مدیر کیک میبرم که یک جعبه را جلویم میگیرد و تبریک میگوید. روز خوبم
ادامه پیدا میکند. شب کلی کادوی دیگر انتظارم را میکشد. سام برایم یک ده هزار
تومنی که رویش نوشته تولدت مبارک...سام رفیعی... گذاشته توی پاکت، آخرین هدیه در آخرین لحظه های سی و
نه سالگی و پایان جوانی ست. وارد میانسالی میشوم.
از چهل سالگی میترسیدم. شاید چند ماه یا یکی- دو
سال بود. میترسیدم در این روز ناامید از زندگی باشم و احساس بازنده بودن بکنم. نکردم
و ناامید نیستم. برعکس زندگی را موهبتی میدانم که پدر و مادرم به من دادند. قدر
شناسشان هستم.
در این چهل سال توشه ای از آدمهای خوب دارم که
در هر مرحله که پشت سر گذاشتم همراه بقیه
عمرم شدند. آدمها بزرگترین سرمایه ی زندگی ام هستند. آدمهایی از چهار گوشه ی جهان.
آنهایی که در مهاجرت آشنایم شدند را دیگر شاید هرگز نبینم اما خاطره ها یشان تا
آخر عمر فراموشم نمی شود.
هزار راه رفته ام و هزار کار کرده ام و هزار جا
بوده ام که همه مرا ساخته اند و به اینجا رسانده اند که از بودن در آن سرخوشم.
حالا
میدانم که عاشق علم هستم و تحقیق. نوشتن را کمی تا قسمتی بلد شدم ؛ کمی فیلمنامه و
بیشتر یادداشت و وبلاگ. هنر برایم زیباترین پدیده ی بشری است. کتاب خواندن را از
خیلی کوچکی شروع کردم و حالا خوشحالم که بیشتر عنوانهای مطرح را خوانده ام و
ادبیات جهان و ایران را میشناسم. سلیقه ام در موسیقی خاص است و نمی توانم هر آهنگی
را گوش بدهم حتی اگر خیلی هم باب باشد. برایم مانند رویا می ماند که روزی سام
سمفونی چهل موتزارت را بنوازد. هر روز را باید با یک لباس شروع کنم و اگر دو روز پشت
هم تکراری بپوشم خستگی روز قبلم کش می آید تا فردایش.عاشق سینما هستم که از مادرم
به ارثش برده ام و عاشق طبیعت و گلها. سنگ جمع میکنم و حس میکنم در زندگی گذشته ام
رابطه ای با کوه ها داشته ام. زندگی در نیویورک در مجردی رویای دست نیافتنی ام
است. پسرم, مادرم, شوهرم, برادرم و مادر بزرگم عزیزترینهای زندگی ام هستند. تمام
لحظه های زندگی ام با حسرت نبودن پدر گذشت. فامیلم باعث سرخوشی و افتخارم هستند و
دوستانم به اندازه همه ی لحظه های باهم بودنمان عزیز اند.
چهل
سالگی یعنی آواز خواندن با پسر در ماشین. یعنی بوسه ی اول صبحی همراه زندگی. یعنی
تبریک راه دور برادرم. یعنی دوستی وبودن همه ی آدم هایم. یعنی حال خوش به وقت تنها
بودن. یعنی با خودت بگویی:" زندگی ارزشش را داشت".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر