سرخپوستی که به قبیله اش سنجاق شده بود

وقت خداحافظی نگاهم رفت به "چشم آبی" کوچک آویزان از سنجاق طلایی ظریفی که دو لبه ی چاک زیر گردن مانتوی عمه را به هم وصل کرده بود. یادش آوردم که سر سفره عقد وقتی تازه از راه رسیده بودیم, درست قبل از مراسم, یواشکی یکی از اینها بهم داد" وصل کن به یه جای لباست که معلوم باشه ولی نه زیاد تو چشم"
برای من آن هدیه کوچک دنیایی پیام داشت:

" خیلی خوشگل شدی"
" کسی چشمت نکنه"
"برام مهمی و میخوام بلا ازت دور باشه"

این حس چیزی در ژنهای مادربزگ بود که منتقل شده به روح عمه. از جنس مهربانیهای غیرمستقیم که میدانی هست حتی اگر به زبان نیاید. از جنس همان بستنیهایی که مادر بزرگ در عروسیها برای ما دوتا دوتا میگرفت. از جنس آن قابلمه ی کوچکی که کنار دیگهای بزرگ و کوچک مهمانی 40-50 نفره, مادر بزرگ فقط برای خوشآیند من و بی اعتنا به سختگیریهای تربیت مآبانه ی مامان " از همون غذاها میخوره" بار گذاشته بود. از جنس شوخیهای عمو. از جنس قرصهای میگرن که خاله همیشه یادش است برایم بیاورد. از جنس صدای مادربزرگ وقتی حساب میکند چند روز است مرا ندیده... از جنس عشق به قبیله...

سنجاق همراه نظر قربونی از همان شب هنوز زیر بند لباس سفیدم در کمد آویزان مانده است تا بلا را از من و زندگی ام دور کند. کاش زورش برسد.

هیچ نظری موجود نیست: