"چرا رفتی؟ من بی قرارم"

مزخرف مینویسم و هی تلقین خوشبختی, عشق و امید میکنم. به خودم. و به اطرافیانی که همین را می خواهند. فقط مانده ام اگر اینطور است که وانمود میکنم پس این همه بی خوابی؛ این همه سرگردانی؛ این بی آرزویی که حسم را برا انجام هر کاری می کّشد, از چیست؟ نقاب زده ام. پشت نقاب اما دخترکی مرد و زنی در حال ویرانی ست.
پشت چراغ قرمز کامرانیه از توی آینه چشمم افتاد به دو پیرمرد بسایر تمیزی که توی هیوندایی پشت سری گپ میزدند. حسرت, اول صبحی آوار شد روی دلم. فکر کردم اگر پدر زنده بود همسن و سال آنها بود. خیال نابکار من مثل همه ی وقتهای دلتنگی پرواز کرد تا روزهای زندگی ام به دنیای فانتزیی که  پدر در آن هنوز زنده بود. چقدر زندگی ام متفاوت بود. چقدر میتوانستم دور باشم از حال این  روزهایم. خیالبافی از تصویر آن زندگی حال بدم را بدتر کرد.
خیلی وقت است که فراموش کرده ام داشتن مردی پشت سرم که تکیه گاهم باشد چه شکلی است. چه حسی دارد دختر بابا باشی و زن نازک نارنجی مردت. مردان زندگی من هیچ کدام حامی ام نبودند. و این واقعیت تلخ زندگی من است که با داشتن  دو زن دیگر که تاب دیدن قوی نبودنم را ندارند؛ تنهایی ام زهرش تلختر هم میشود. چه تنها هستم بی حضورش.
خسته شده ام از محکم بودن. دارم می شکنم بی صدا.
لبخند میزنم و ادمه میدهم تا ویرانی کار خودش را بکند.


هیچ نظری موجود نیست: