شروعی هزار باره

ن گفت قول بده هر روز مینویسی...روزی یک ساعت...گفت قصه زندگیت رو بنویس،باید خوندنی باشه... من انگار نیاز داشتم کسی یادم بیاورد که چقدر به نوشتن،حرف زدن نیازمندم. شاید نیازی باشد ضروری،خیلی ضروری برای نظم دادن به موضوعاتی که قصد مرتب شدن در ذهنی که همیشه خواسته ام با نظم و ترتیب کار کند، را ندارند.
دخترک حراف بود اما من هر چه بزرگتر شدم و هرچه دخترک را بیشتر و بیشتر در لایه های زیرین قایم کردم از حرافی ام کم شد. درونگرا تر شدم و تودار...محافظه کارتر...
هر روز قصه ها می آیند و اما واژه نمی شوند و با باد میروند.
حالا اما دوران گذر که تمام شده و در نقطه شروع از فصل جدید زندگی ام که ایستاده ام باز به خودم و دخترک تنهایم قول میدهم که قصه ها را،حرفهایش را بنویسم و نگذارم او در این بی صدایی نگفته بماند.

هیچ نظری موجود نیست: