دلم گرفته بود. آخر هفته را اگر از چهارشنبه فرض کنیم، از همان صبحش حالگیری ها شروع شد.
معلمش ایراد گرفت که مگر قرار نبود تن تن نخواند و چرا کتابهای دیگر نمیخواند و کلن گیر داد به بی علاقه گی اش به خواندن قصه های ایرانی. من مانده بودم چطور بگویم که به زور نمیشود هیچ کس را به کتابی، فیلمی یا هر چه علاقمند کرد. چطور بگویم که وقتی آمدیم ایران تا چند سال بعد همچنان کتابهای ژاپنی اش را میخواند و با داستانهای کودکانه ایرانی ارتباط برقرار نمیکرد. تا با معجزه تن تن آشنا شد. انگار از قصه های کودکانه پرت شد به علایق تین ایجرهای نو. کمی شاهنامه شاید آن هم فقط قصه هایی که نامی از سام در آن باشد را دوست داشت اما نه بیشتر.
بعدتر با هم نشستیم به دردودل. گله کردم از کتاب نخواندنش و گفتم از حرفهای معلم. قول داد که سعی کند هر شب نیم ساعت کتاب بخواند.
فردایش چشمهایم را که باز کردم کتاب جدید تن تن اش دستش بود" دوازده صفحه اش رو خوندم! خیلی جالب شده." درست نبود باز یادش بیاورم که معلم خواسته تن تن نخوانی که زبانش محاوره است و بلاه بلاه...
شب، یکی از کانالها "ذهن زیبا" را نشان میداد. برایش از "جان نش" گفتم و "تئوری بازی". علاقه مندانه خواست تا آخر فیلم را ببیند."برام ترجمه میکنی؟" برایش از دانشگاه پرینستون گفتم و ام آی تی. گفتم که خاله روشنک آنجا درس خوانده چون خیلی کارش درست است. به هیجان آمده بود که من هم میخواهم بروم ام آی تی.
فرصت مناسب بود برای آنکه چیزهایی که دوست دارم، بذر آرزوهای دست نیافته ی خودم را در مغز کوچکش بکارم. شاهرخ کتاب "ریاضیات زیبا" را ترکتبخانه برداشت و نشانش داد "این عکس جان نش واقعی ست." از آن شب کتابش دستش بود و چند صفحه اش را خواند.
صبح هنگام بازببینی کیفش دیدم، کتاب را برداشته. فکر کردم میخواهد به معلمش بگوید که ببین من این کتاب را میخوانم. دم مدرسه که کیف را به کولش می انداختم" کیفت امروز سنگینه. اون کتاب رو هم برداشتی؟ میخوای به خانم ن نشون بدی؟" جواب داد"نه میخوام زنگ تفریح بخونم."
مانده ام با پسری که از کتابهای کودکانه یکراست رفت سراغ تن تن و از تن تن یکراست سراغ زندگی دانشمندان، چطور میشود از بی علاقگی اش به خواندن قصه ها گفت. آیا اصلن موضوع بی علاقگی به خواندن است یا باید دنبال دلیل در جای دیگری بگردم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر