نشسته ام در دفترم. پشت میز.کرکره ها را زده ام بالا و به بارش برف, که از آمدنش دیگر این شهر ناامید شده بود, نگاه میکنم. پسرم بدون دستکش است و کفشهای نو اش زیاد مناسب این هوا نیست, ممکن است توی برف خیس شود. شاید نباید زیاد نگرانش باشم. مگر ما کودک بودیم وقت سرخوشی زیر برف سرما و خیس شدن را اصلن متوجه میشدیم. چند روزیست حال خوشی ندارم و دلیل این حجم اندوه را هم میدانم و هم نمیدانم. کسی از عزیزانم ناخوش است و من عمیقن برایش اندوهگینم. اندوه که آمد پخش میشود به همه ی لحظه ها و به همه زندگی.
قهواه ام را تازه تمام کردم ولی دلم باز کافئین می خواهد. برف با خودش سنگینی می آورد و سکوت. به این فکر میکنم که در این چهل سال از چند پنجره به برف نگاه کرده کرده ام. حس پشت همه یشان یکی بوده. مثل عزاداری بعد از مرگ میماند باریدنش. مرگ یک رابطه یک آدم یا یک روزمرگی. اینکه بعد از آن سبک خواهی شد و شاید ادامه زندگی را بی آنکه برایش گریسته ای, از جایی نو دوباره آغاز کنی.End of an era....
بعد از رساندن سام صبحانه را با مامان خوردم. رساندمش دم بانک و گفتم چتر مرا ببرد. اصرار کرد که نمیخواهد و دستش سنگین میشود. به حرفش گوش نکردم. حالا خیالم راحتتر است انگار.
باید چند پروپوزال آماده کنم و به چند جا زنگ بزنم. با همه ی نفس گیریهایش زندگی ادامه دارد ووقتی بیشتری برای ایستادن و نگاه کردن نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر