درد از یک شب پاییزی شروع شد. چند سال پیش... درستش هفت سال پیش. در
رختخواب بودم و نیمه های شب با سوزشی از جنس کندن شدن بیدار شدم. دست چپم
به یکباره طغیان کرده بود. این حجم عظیم که از پشت کتف شروع میشد و شبیه
بهمنی بی خبر بود و داشت آوار میشد تا نوک انگشتان. دکتر ژاپنی بیمارستان
دانشگاه ام آر آی را گذاشت روی بورد نورانی و دو تامهره را نشان داد. شش و
هفت. گفت ببین فاصله افتاده اینجا. راهی نیست جز اینکه باهاش بسازی تا بدتر
نشه. و از آن روز هر کاری کرده ام با دردم به جز ساختن. بچه و رختخواب مهد
و تمام وسایلش را کول کرده ام از پارکینگ تا طبقه پنجم. کیسه های خرید را
تا طبقه سوم. گونی برنج را زده ام زیر بغل و یک وری کلید انداخته ام توی
قفل در. ساعتها رانندگی کرده ام در ترافیک. کیف همیشه سنگینم را روی کول
چپم مدام این طرف و آنطرف برده ام. یک حمالی فول آپشن...
حالا دارند دو تایی ازم انتقام میگیرند. شبها التماسشان میکنم که نیمه
شب بیدارم نکنند. روزها بی حس نشوند. ژاپنی ها میگفتند شی بی ری. نشسته ام
با آن عضله همیشه گرفته کتف چپم صحبت کرده ام که من و تو فقط همدیگر را
داریم و با من و روزهایم بیشتر راه بیا.
اما آنها انتقام خودشان و روحم را بابت تمام بارهایی که اینهه سال مجبور کردم بردارند از من میگیرند. بی رحمانه و لحظه به لحظه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر