این هم از اون احساسات عجیب و غریب هست که آدم در دوران بارداری تجربه میکنه.
امروز اومدم دانشگاه دیدم رو میزم یه برنامه تور دو روزه دانشکده مون گذاشته. تاریخش رو نگاه کردم .سوم و چهارم آگوست یعنی میشه وقتی که من تو بیمارستان هستم یا وقتی تازه برگشتم خونه.
یه لحظه دلم گرفت که نمیتونم برم.
این روزها مخلوطی از احساسات مختلف شدم که بعضی وقتها دچار ترس و نگرانی میشم. میدونم که طبیعی ه .
یکی از چیزهایی که اصلن دوست ندارم اتفاق بیفته اینه که همه هویتم تبدیل بشه به مادر بودن. این احساس رو وقتی به ازدواج کردن هم فکر میکردم داشتم. هیچ وقت دوست نداشتم تمام هویتم بشه زن شوهر دار یا زن خونه دار. برای همین هم با کسی ازدواج کردم که عین خودم استقلال رو برای خودش و شریکش دوست داره و کلن تو این سه و نیم سال از زندگیمون هیچ لحظه ای نبوده که فکر کنم درگیر شوهر داری به اون معنی اسارت و دست و پاگیر بودنش، هستم. هر کاری هم تو زندگی مون کردم ( از یه غذا پختن عادی بگیر تا هر چیزی که تو زندگی مشترک خانوم ها انجام میدن) از روی میل و علاقه خودم بوده.
اما بچه دار شدن موضوعش فرق میکنه. حداقل تا مدتها آدم باید خودش رو مطابق برنامه اون تنظیم کنه.
شاید برای همینه که میخوام نی نی رو مستقل بار بیارم و بذارم هر جور دوست داره زندگی و انتخاب کنه. شاید از روی خودخواهی خودم ه.
دیروز به مامان شوشو میگفتم که من برای نی نی فقط در حد رفع نیازش خرید میکنم حتی اسباب بازی هم غیر از چند تا چیز کوچیک نمیخرم و میذارم از هر وقتی که میتونه خودش لباس و اسباب بازیهاش رو انتخاب کنه. همیشه هم به شوشو میگم بچه ما باید از هیجده سالگی بره دنبال زندگی خودش. و از وقتی هم که کوچیکتر هست اگر بتونه باید کار کردن رو یاد بگیره.
وقتی مامان های هم سن خودم رو میبینم که چقدر با احساس از بچه هاشون میگند و یه جورایی همه هویتشون در حال حاضر تبدیل شده به بخش مادر بودنشون احساس نفس تنگی بهم دست میده. ولی احتمالش هست که من هم اینجوری بشم.
این جور فکر کردن اصلن ربطی به دوست داشتن نداره. معلومه که از همین حالا انقدر نی نی رو دوست دارم که قابل مقایسه با هیچی نیست. اما از مادر شدن صرف هم خوشم نمیادهمینجور که از زن خونه دار بودن یا دانشجو بودن یا دختر مامان بودن یا... صرف هم خوشم نمیاد.
همش باید در کنار هم باشه تا اون من واقعیم رو ببینم.
**********
پ.ن: همین الان لینک این عکس پایین رو توی صبحانه دیدم. انقدر هیجان زده شدم که حد نداره. این همه آدم درست و حسابی کنارهم. ایکاش من یکم حوصله و هوش بیشتر داشتم و مثل اینها میشدم. از اون رویاهاست که هر وقت بهش فکر میکنم هیجان زده میشم.
هایزنبرگ و پلانک و بور و انیشتین و ماری کوری و ... همه کنار هم.باور کردنی نیست. همین الان میذارمش بک گراندم شاید یه معجزه ای اتفاق افتاد و گره از این پروژه ام باز شد.
A. Piccard, E. Henriot, P. Ehrenfest, Ed. Herzen, Th. De Donder, E. Schrödinger, E. Verschaffelt, W. Pauli, W. Heisenberg, R.H. Fowler, L. Brillouin,
P. Debye, M. Knudsen, W.L. Bragg, H.A. Kramers, P.A.M. Dirac, A.H. Compton, L. de Broglie, M. Born, N. Bohr,I. Langmuir, M. Planck, Mme. Curie, H.A. Lorentz, A. Einstein, P. Langevin, Ch. E. Guye, C.T.R. Wilson, O.W. Richardson
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر