اون موقع که صفحه دوم شناسنامه اسم شوشو خورد هی میرفتم سر شناسنامه ام و اسمش رو نگاه میکردم.
برام عجیب بود و تازگی داشت این رابطه جدید و این عضو جدید که قرار بود نزدیکترین آدم زندگیم بشه.
طول کشید تا هضمش کردم. زمان برد تا درک کنم حالا دیگه بزرگترین حامی و تکیه گاهم ه. هنوز هم همه حرفهام رو نمیتونم باهاش بزنم. اما همین که باهاش به یه زبون مشترک رسیدم که فقط خودمون دو تا میفهمیمش، بهم نشون میده خیلی بهم نزدیک شدیم.
حالا انقدر مزه میده وقتی صفحه دوم شناسنامه ام اسم این موجود کوچولو خورده که نتیجه عشق من وشوشو ه؛ که زاده شده از بطن من و نزدیکترین آدم زندگیم ه.
من هنوز مادر بودن رو هضم نکردم هر چند با همه تار و پودم عشق به این موجود رو حس میکنم؛ هر چند بهترین بوی عالم بوی تنش ه و هر چند که زیباترین نگاه و دلنشین ترین صدا رو داره. ولی انگار این عشق از ابعاد وجود من خیلی بزرگتره.
زمان میبره تا همه همه اش رو درک کنم.
همین ناشناخته بودن حسش هم عالمی داره.
الان اگه ازم بپرسید میگم با اینکه دختر مامان و بابا بودن امن ترین حس ه و با اینکه خواهر بزرگ بودن بالاترین اعتماد به نفس رو میده و با اینکه همسر بودن شادترین لحظات رو داره و با همه حسهای خوبی که دوست بودن، نوه بودن، معلم بودن، شاغل بودن، دانشجو بودن و... میده اما
هیچ حسی زیباتر و بزرگتر از مادر بودن نیست.
زن بودنم با این حس جدید کامل شده و فکر میکنم به اوج لذت دنیا رسیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر