یاد کودکی به خیر که انقدر آدم ساده است. امروز همینجوری یاد اینها افتادم و کلی با خودم به خودم خندیدم.
وقتی بچه بودم فکر میکردم خانوم معلمها هیچ وقت توالت نمیرن. اصرار هم داشتم به همه بگم معلمها تو دستشویی مدرسه فقط دستهاشون رو میشورن و کلن جیش یا کار دیگه کردن فقط مال ما بچه های بی ادب و دون پایه و دوست و آشناهای خودمونه. هیچ کسی هم نتونست من رو مجاب کنه.
وقتی بچه بودم فکر میکردم اگه تو توالت به خدا و قرآن و پیغمبر فکر کنم گناه کردم. جالبه هر وقت هم میرفتم دستشویی همین چیزها یادم میومد و من همش درگیر عذاب وجدان بودم و کاری که میکردم زهر میشد بهم.
بچه که بودم همش فکر میکردم چرا وقتی جمعه ها خونواده عمه ه میان خونه ما توالت خونه ما بوی توالت خونه اونها رو میگیره. بعدن فهمیدم مال خوارک مرغی هست که مامان و عمه عین هم درست میکردن.
خدا میدونه این همه فکر درگیر موضوع توالت از کجا تو مغز من رفته بود.
در حاشیه بی ربط: توبچگی یه بار شوهر عمه ازم پرسید تو که انقدر درس خونی بگو ببینم بزرگترین پستاندار دنیا چیه؟ من هم گفتم عمه نسرین( عمه مامانم که یه دویست کیلویی بود و هر وقت میدیدمش هیبت سینه هاش منو میخکوب میکرد.)
اون عمه از شدت مریضی قند لاغر شد اما این برچسب از همون موقع روش موند که موند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر