اینها همش غره که میخوام اینجا بنویسم. غر از درگیریهای کوچیک تو یه زندگی معمولی. چون نه گوشی هست که بخوام براش این حرفها رو بگم نه جای دیگه ای رو دارم. پس اینجا مینویسم شاید یکم سبک بشم.
لطفن اگه حوصله اش رو ندارید اون ضربدر رو کلیک کنید.
یک دو سه شروع میکنیم...
بیشتر از یک ماه ه که درگیر مریضی سام هستیم. حالش بهتر شده اما چند روزی هست که شبها نمیتونه بخوابه بسکه دماغش پر میشه. نتیجه اینکه هر ده دقیقه یک بار و به محض اینکه من سرم رو میذارم رو بالش شروع میکنه به گریه کردن. دیشب من همینجوری شیشه به دست خوابم برده بود که با جیغش از خواب پریدم دیدم همه جای صورتش پر شده از شیر.
امروز صبح انقدر خسته بود که وقتی لباسش رو عوض میکردم که ببرمش بیرون با چشمای پر از خواب نگاهم میکرد. بردمش دکتر براش آنتی بیوتیک قوی تر میده. فکر کنم به اندازه همه عمر من این بچه تو این مدت آنتی بیوتیک خورده.
خواب شب برام شده آرزوی دست نیافتنی. داره کم کم یک سالی میشه که یه شب تا صبح عین آدم نخوابیدم.
بی خوابی هم از هر چیزی بیشتر منو بداخلاق و گند دماغ میکنه.
برای اولین بار بدون اینکه صبح دوش بگیرم و با موهای چرب اومدم دانشگاه. خدا پدر مخترع عطر و اسپری و کرم پودر رو بیامرزه.
میخواستم سام رو بذارم مهد کودک بعد برم خونه دوش بگیرم اما دیدم اگه برم خونه دیگه در اومدنم با خداست بس که همیشه یه کاری هست انجام بدم. فکر کنم کم کم حمام کردن هم بشه جزو آرزوهای بزرگ.
یعنی میشه یه روزی نه یه ساعتی بشه که آدم کار خونه نداشته باشه؟
جمعه از بس حالم بد بود نیومدم دانشگاه به جاش موندم خونه. اگه فکر کردید استراحت کردم اشتباه میکنید. انقدر کار داشتم و انقدر خونه به هم ریخته بود که تا همه جا رو جمع کنم و یه دوش بگیرم شد ساعت پنج و نیم و رفتم دنبال سام.
میدونم دیوانه شدم اما میشینم تجسم میکنم اگه ایران بودم میتونستم سام رو بذارم پیش مامان بزرگها بعد برم مثلن سینما یا برم یه مهمونی یا اصلن یکم بخوابم بدون اینکه نگران ساعت و دقیقه اش باشم. مردم فانتزی دارند ما هم فانتزی داریم دیگه!
با شوشو حرف میزنم بداخلاقه میگم چی شده با عصبانیت میگه نرسیدم ناهار بخورم کارم هم گیره شب هم دیر میام. من هم غذا نخوردم
دیگه هیچی هم تو دانشگاه پیدا نمیشه این ساعت اگه بخوام برم بیرون هم دیگه جای پارک پیدا نمیکنم پس همون بهتر که گرسنگی رو تحمل کنم.
قابل توجه رژیم داران من عین چی وقتی میتونم میخورم اما از بس سگ دو میزنم شدم پنجاه و هفت کیلو. یعنی همینجوری خود به خود ماهی دو سه کیلو کم میکنم. این یکی نکته مثبت این وضع زندگی کردن ه البته.
این کامپیوتر هم قاطی کرده هر دو سه دقیقه یه بار میره تو کما باید از اول بوت بشه. میخوام سرم رو بکوبم به دیوار از دستش از بس وسط برنامه نویسی میریزه به هم.
پسره کفر منو در آورده یه هفته است درگیرایمیل زدن و گرفتن با یه شرکت برای تعمیر دستگاه ه که آخر سر هم نمیشه. حالا ببینیم ما میتونیم قبل از پایان این سال تحصیلی آزمایش رو شروع کنیم یا نه. من که چشمم آب نمیخوره.
الان فقط یه حموم، یک ساعت خواب، یه دونه بشقاب غذای خونگی حال منو جا میاره. باز من رفتم تو رویا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر