از ایران

ایران رفتن اگه همش خوب بود آخرش چنان بلایی سرم اومد که از هر چی گریه کردن و نوستالژی بعد از سفر و دوری دوباره است پرهیز کنم و به خودم بگم روت رو زیاد نکن که نمیذارند از ایران بری بیرون ها!

فکر کنید همه خداحافظی ها رو کردید، آب غوره ها رو گرفتید، با همه خاطرات و آدمها و در و دیوار و کوچه و کوه و جنگل و... وداع کردید خلاصه کلی انرژی گذاشتید و دارید برای بار چندم از همه چی دل میکنید و با چشم گریون آخرین بای بای ها رو هم از پشت اون شیشه میکنید؛ بعد لحظه آخر جلوتون رو میگیرند و میگند دکی شما مگه زن نیستید مگه ایرانی نیستید پس بدونید که به همین حکم، حق ندارید بچه تون رو بدون رضایت نامه رسمی بابای بچه از کشور خارج کنید!
حالا شما هی بگو آقای پلیس، بابای بچه همون جاست که ما داریم میریم. وقتی باباهه به من ضعیفه اجازه داده اسم بچه ام رو تو پاسپورتم بنویسم برا قشنگی که نبوده، برا این بوده که بچه رو ببرم و بیارم اما آقا پلیس ِ چون تو زنی حق داره بهت شک کنه بگه من از کجا بدونم باباش راضیه.
حالا هی تو بگو آقا جان بنده اجازه خروجم از کشور ژاپن بدبخت که خرج زندگیم رو هم داره میده تا همین فردای خودمونه. اون یکی آقا پلیسِ که مهربون تره بهت میگه اصلن شاید قسمت الهی این بوده که تو درس خوندن ت رو از دست بدی! حتمن حکمتی توش هست!؟؟؟
حالا هی تو بگو بابا جان آخه مملکت تعطیله تا تو بیایی کارهات رو انجام بدی میشه یه قرن، آقا پلیس داره کار خودش رو انجام میده. برای اینکه باهات همدردی هم بکنه میگه من اگه خواهر خودم هم باشه نمیذارم بی اجازه شوهرش بچه اش رو از مملکت خارج کنه.

در نتیجه اینکه ما هم آدم شدیم و دفعه بعد که راستی راستی اومدیم بیرون، دیگه نه اشکی ریختیم و نه نوستالیژی مون قلنبه شد که داریم از خونواده و دیارمون جدا میشیم.

در حاشیه: ایران خوش گذشت. به سام بیشتر از من.
تونستم دو تا از دوستای وبلاگی رو ببینم و شرمنده اونهایی که بهم لطف داشتند و من نتونستم ببینمشون شدم. امیدوارم سفر بعدیی باشه و ببینمشون.
ایران تو همین یه سال خیلی تغییر کرده بود. دوستداشتنی تر شده بود و مردم مهربون تر؛ یا شاید به قول ناتالی من این بار خوش شانس تر بودم. ترافیک دیوانه کننده تر بود و غذاها خوشمزه تر.
شهردار قالیباف مدیر لایقی هست و پروژه هایی که چند سال بود رو هوا مونده بود تمومش کرده بود. دستش درد نکنه اگه به فکر آدمهای با کالسکه هم باشه و یه حالی به پیاده رو ها هم بده. کوههای تهران تا ابد قشنگند.
شمال شلوغ بود. دی جِی لب دریا با پسر و دختر های رقصنده تو شهرک های خصوصی به راه بود. برای اولین بار کباب ترش خوردم و بسی دوست داشتم.
اصفهان از همیشه دوست داشتنی تر. آش چایخونه عباسی چسبید. گز سکه با این عتیق ش همه جا رو گرفته. همه گز کرمانی رو فراموش کرده بودند.

برای من ایران یعنی عشق یعنی همه چیز؛ یعنی برگشتن به گذشته دوست داشتنی. انگار باز بچه مدرسه ای باشی یا هر سنی که دوست داری، اما فعلن جرات دلتنگی براش رو ندارم.

این چند تا عکس رو سوغاتی داشته باشید تا بعد...


جاده چالوس-مرزن آباد
جاده چالوس-سیاه بیشه
جاده چالوس- دیزین
دریاچه نمک
بنای قدیمی- جاده کاشان

مهمانسرای عباسی- اصفهان
پل خواجو

کوه صفه- اصفهان
تاسیسات هسته ای -نطنز