گاهی دوست داری چشمهات رو ببندی و گم بشی تو خاطرات قدیمی. یادت بیاد همه اون لحظههای نابی که انقدر سرشار از زندگی بوده که با گذشت سالها حتی بو و رنگ فضاها هم از خاطرت نرفته و با تلنگری برمیگردی بهش؛ حتی اگه هزاران فرسنگ ازشون دور شده باشی.
----------
باغچه:
هر روز صبح با صدای آب پاشی پدر تو حیاط وقتی داشت باغچه عزیزش رو سیراب میکرد از خواب بیدار میشدم.
پدر عادت داشت همیشه صبح اول وقت به گل و درختها که روزی چند ساعت رو صرفشون میکرد آب بده. بعد از آماده کردن صبحانه -که کار همیشگی پدر بود- روونه حیاط میشد تا تو فاصله ای که برای مدرسه شال و کلاه میکردم اون هم کارش رو تموم کنه و با هم صبحانه بخوریم. این تنها زمان بودن دو نفری ما با هم در طول روز بود.
دوران راهنمایی بود و اوج خوشبختی نوجوونی من. جنگ تموم شده بود و غم از دست دادن پدربزرگ کم کمک داشت سبک میشد. اوضاع پدر خوب بود و خونه ی خوشگلی رو که دو- سه سالی بود خریده بودیم، همگی با جون و دل دوست داشتیم.
اون موقع ها هنوز پدر طبقه دوم خونه رو نساخته بود و خونه شامل یه طبقه ویلایی با یه حیاط بزرگ و دو تا بالکن بزرگ در ادامه حیاط بود که یکیش وصل میشد به در اتاق پدر و مادر و یکیش وصل میشد به در حیاطی اتاق من و نادر. از وسط این دو تا بالکن که با نرده از حیاط جدا شده بود سه تا پله مورب میخورد به ورودی خونه و با سه تا پله دیگه از دو طرف وصل میشد به بالکنها.
روزهای بهاری در رو به حیاط اتاقم رو باز میکردم تا از نگاه کردن به باغچه پدر بیشتر غرق لذت بشم.
وقتی چشمم رو باز میکردم هوای اردیبهشت بود و گلهای رز سرخ دیواری که یه تابلوی سبز و قرمز رو رو دیوار روبروی پنجره اتاقم درست میکرد. بقیه رز رنگیها که من همیشه مونده بودم از کجا تو باغچههای کناری حیاط اومدند، یه نوار رنگی درست میکرد کنار چمنکاری وسط حیاط.
گاهی وقتی عصرها سرم رو از روی درس و مشق بلند میکردم وقتی پرده های اتاق کنار بود مادر و پدرم رو میدیدم که تو حیاط همین طور که پدر مشغول چمنزنی یا هرس درختی یا چیدن توت فرنگی ... بود یا هم گپ میزدند. مامان روی یکی از صندلیها حیاط می نشست کنار بساط عصرونه و هر از گاهی هم من رو صدا میزد که بهشون برای یه استراحت وسط درس خوندن ملحق بشیم. برادره هم که درسهاش زودتر تموم شده بود مشغول بازی دور حیاط بود.
پدر با پشتکار و علاقه ای که به باغبونی داشت حیاط خونه قبلی رو که خیلی هم قدیمی بود تبدیل کرده بود به یه بهشت کوچولو که انارهاش معروف همه دوست و آشنا بودند. اونجا هم رزرنگی داشت.
وقتی پدر رفت کم کم پاپیتالها -که به اعتقاد عمو مال حیاط تنبلهاست- جاشون رو دادند به اون چمن خوشگلی که پدر سعی میکرد با هرس شمشادهای دورش، شکل ستاره اش رو حفظ کنه. توت فرنگیها یکییکی خشک شدند. رزهای رنگی دیگه گل ندادند و اون درخت رز سرخِ رو عباس آقا - رفتگر محل- که کارهای باغچه رو هم به مدد تجربه باغبونیش تو ده برامون انجام میداد یه روز که بالا سرش نبودم(کار باغبونی اون حیاط بعد ازچند سال رسید به من) به بهونه تیغها کند و انداخت دور. یه بغل دیوار گل سرخ رو!
آلبالو ها دیگه شربت نشدند و همشون رو گنجشکها سر درخت نک میزدند. خرمالوها هم دیگه سبدسبد خونه همسایه و فامیل نرفتند. شاتوت و توت یه سال میوه میدادند یه سال نه. اون سالی هم که شاتوت میوه میداد دیگه به اون درشتی و آبداری شاتوتهای قدیم نشد.
از کل یادگاریهای پدر فقط درخت زردآلویی که کاشته بود و عمر خودش به خوردن میوه هاش قد نداد یه سال سه تا زردآلو نصیب سه تامون شد و اون هم دیگه قهر کرد و راه بقیه دار و درخت رو پیش گرفت.
هر چند که هیچ وقت سبزی و زندگیش رو از دست نداد اما همه حیاط خونه کم کم بی روح شد بعد از رفتن باغبون.
تا وقتی که دست بی رحم نوسازی به تن خونه ما هم رسید و همه باغچه رو به کل خشکوند و یه باغچه بیروحتر که من هیچ وقت نتونستم برم و ببینم جاش رو گرفت.
----------
حالا یه دیوار ه نزدیک خونه ما اینجا که توی خاک کنارش رز سرخ دیواری کاشتند و هر سال بهار و پاییز پر میشه از رنگ سرخ. هر وقت که از کنارش رد میشم همه این خاطره ها با همه غریبیشون میاند و مهمون دل و ذهنم میشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر