ساعت یک ربع به شش روز یکشنبه سیام جولای با درد وحشتناکی از خواب عصرانه پریدم. بقیه خانواده هنوز در خواب بودند ولی با پریدن من که انگار منتظر همین لحظه باشند اونها هم بیدار شدند.
پسرک قرار بود بیست و سوم جولای به دنیا بیاد اما انگار از شر گرمای هوا همون جا جاخوش کرده بود. با این که دردها چند روزی بود که شروع شده بود اما یک هفته ای تاخیر داشت اومدن پسرک و قرار بود اگر تا آخر شب یکشنبه خبری نشد صبح دوشنبه بار و بندیل رو ببندیم و بریم که با آمپول یا نهایتن تیغ دکتر به دنیاش بیاریم.
شب قبل مراسم آتیش بازی شهر بود و اون شب هم مراسم رقص بون اودوری( رقص مخصوص برای آرامش ارواح درگذشتگان) نزدیک خونه برگزار میشد.
دردها میآمدند و میرفتند و قرار شد بریم به تماشای رقص تا هم هوایی تازه کنیم و هم کمی پیاده روی کرده باشیم.
اینکه من دل تو دلم نبود و داشتم از ترس زایمان قالب تهی میکردم بر هیچ کس پوشیده نبود برای همین همه سعی میکردند دلداریم بدند که نگران نباش و عوضش بعد از زایمان همه چی تموم میشه و دردهای سزارین رو نخواهی داشت. اما کسی خبر نداشت که با این دلگندگی و احتیاط دکترهای ژاپنی کار به کجا میرسه.
هر چی پیش میرفت حالم بدتر میشد تا نزدیکهای نیمه شب که دیگه دیدم قابل تحمل نیست و باید شال و کلاه کنیم به طرف بیمارستان. ساک رو هم از هفته قبل آماده کرده بودیم. بعد از تماس با بیمارستان و دادن گزارش قبول کردند که دیگه وقتشه و میتونیم برای پذیرش اقدام کنیم.
اگر از من بپرسند سخت ترین موقعیت فیزیکی که تا به حال قرار گرفتی چی هست میگم روی پوزیشن رفتن و از تخت بالا-پایین کردن موقع درد زایمان اون هم تو زایشگاههای ژاپن که با توجه به سابقه تحمل زیاد خودشون توقع دارند تو تا توی اتاق زایمان هم قبراق و سرحال و بدون کمترین واکنشی بری و عین یه گربه بچه ات رو به دنیا بیاری و بیایی بیرون. حالا این وسط اگه واقعن نتونی یه سری دستورات رو انجام بدی هیچ کس فکر نمیکنه که شاید جدی توانش رو نداری.
اون شب تا صبح فقط درد بود اما دکتر میگفت تا صبح اگه به دنیا نیومد که نمیاد اول عکس میگیرم تا مطمین بشیم بچه قادر به به دنیا اومدن هست و اگر شرایط فیزیکی تو و کله بچه به هم نمیخورد میری اتاق عمل.
اینکه تا فردا صبح و شروع کار بیمارستان چطور گذشت قادر به تعریفش نیستم فقط یه انتظار دردآور طولانی شبانه شاید براش معنی خوبی باشه .
وقتی عکس رو دکتر دید با نود درصد اطمینان گفت که سر بچه بزرگه و شاید نتونه به دنیا بیاد اما حالا بهت یه قرص فشار میدیم تا ببینیم چی میشه! نقل یکی از آشناها بود که معمولن بعد از دو ساعت از خوردن قرص کار تموم میشه. کانترکشنها به دو دقیقه یک بار رسیده بود اما همچنان از بچه خبری نبود و بعد از چهار-پنج ساعتی خسته شد و یه دفعه دردها کم شد و من و پسره دوتایی به خواب رفتیم. قرص دوم رو هم دادند و باز همون شرایط تکرار شد.
و بعد نویت به آمپول رسید.
این پروسه درد و کم شدن زمان دو تا کانترکشن و رسیدن به وضعیت زایمان و توقف بچه از تلاش تا 3 صبح ادامه داشت و دکتر عزیز هنوز معتقد بود که باز هم صبر کن. تا اینکه حدود سه صبح به این نتیجه رسید که بیشتر از این صبر کردن ممکنه باعث آسیب بچه بشه و بهتره بری اتاق عمل!
بیشتر از دو-سه روز تحمل دردهای شبه زایمان و چهل و هشت ساعت درد زایمان و رفتن تا آخرین مرحله برای سه بار هیچ نیرویی برام باقی نذاشته بود. بقیه خانواده هم مسولیت نیرو رسانی رو به طور جدی دنبال میکردند و از راست و چپ بهم موز و میگو و برنج و شیرینی و انواع و اقسام خوراکی ها رو میدادند و التماسهای من رو که باور کنید از گلوم پایین نمیره به هیچ حساب می کردند.
یک ساعت تمام آماده کردن برای رفتن به اتاق عمل طول کشید و چون یک سال قبلش برای عمل دیگه ای سه ساعت بی هوشی گرفته بودم قرار شد با بی حسی سزارین بشم. که خودش شانسی بود تا به دنیا اومدن پسرک رو کامل بفهمم.
درست ساعت چهار صبح از روی نوار نقاله بین اتاق عمل و بیرون با مستر دارسی و بقیه خداحافظی کردم و پرت شدم اون طرف شیشه .
دست هام رو بسته بودند به دو طرف و یه پرستار هم بالای سرم بود که اگه حالم بهم خورد کمکم کنه. یه موزیک ملایم گذاشته بودند و خانوم و آقای جوونی که یکیشون جراح بود و یکی دکتر خودم کار رو شروع کردند. بیحسی رو هم خودشون دادند و خبری از دکتر بیهوشی نبود.
چشمم به ساعت بود تا لحظهاش رو به خاطرم بسپرم. درست چهار و نوزده دقیقه خانوم دکتر اعلام کرد که الان و وقتی عقربهها رفت روی دقیقه بیست همراه با حالتی بین تهوع و سقوط، چیزی از تنم جدا شد و در کمتر از کسری از دقیقه صدای گریه ای که نوید مادر شدنم رو میداد.
اشک بود که میومد و اولین سوال که سالمه؟ پسره؟
تا سام رو بهم نشون بدند انگار یه قرن شد همون ده دقیقه برای تمیز کردن و پیچوندنش توی حوله سفید.
وقتی عقربه ها چهار و سی دقیقه رو نشون دادند دیدمش. اون صورت کوچولو و اون گریه و اون نگاه و اون حس و اون آرامش و اون فضا تا ابد به یادم میمونه وقتی خانوم پرستاره بهم نشونش داد. من مادر شدم. همه نه ماه انتظار و همه زنانگیم اونجا تو وجود یه پسر پنجاه و یک سانتی و سه کیلو و بیست گرمی خلاصه شده بود.
من معجزه کردم. موجودی رو که اصلن وجود نداشت به دنیا آوردم. یه زندگی رو؛ یه انسان رو. همه دنیا مقابل این همه توانایی کمترین قدرتی نیست.
شاید هیچ جمله ای و هیچ زبانی قادر به توصیف اولین دیدار مادر و فرزند نباشه.
وقتی بردنش که به بیرونی ها هم نشونش بدند، چنان به خواب رفتم که انگار هزار سال بود بیداری کشیده بودم و گذشت نیم ساعت تا بیرون اومدن از اتاق رو با شیرین ترین خواب زندگیم طی کردم.
نه روز رو به خاطر قوانین ژاپن برای زایمانهای سزارینی توی بیمارستان موندیم و بعد دو تایی و اینبار جدا از هم به دنیای بیرون برگشتیم تا یه زندگی تازه رو شروع کنیم.
فردا یک سال ه که خانوادهمون سه نفری شده.
پسرک قرار بود بیست و سوم جولای به دنیا بیاد اما انگار از شر گرمای هوا همون جا جاخوش کرده بود. با این که دردها چند روزی بود که شروع شده بود اما یک هفته ای تاخیر داشت اومدن پسرک و قرار بود اگر تا آخر شب یکشنبه خبری نشد صبح دوشنبه بار و بندیل رو ببندیم و بریم که با آمپول یا نهایتن تیغ دکتر به دنیاش بیاریم.
شب قبل مراسم آتیش بازی شهر بود و اون شب هم مراسم رقص بون اودوری( رقص مخصوص برای آرامش ارواح درگذشتگان) نزدیک خونه برگزار میشد.
دردها میآمدند و میرفتند و قرار شد بریم به تماشای رقص تا هم هوایی تازه کنیم و هم کمی پیاده روی کرده باشیم.
اینکه من دل تو دلم نبود و داشتم از ترس زایمان قالب تهی میکردم بر هیچ کس پوشیده نبود برای همین همه سعی میکردند دلداریم بدند که نگران نباش و عوضش بعد از زایمان همه چی تموم میشه و دردهای سزارین رو نخواهی داشت. اما کسی خبر نداشت که با این دلگندگی و احتیاط دکترهای ژاپنی کار به کجا میرسه.
هر چی پیش میرفت حالم بدتر میشد تا نزدیکهای نیمه شب که دیگه دیدم قابل تحمل نیست و باید شال و کلاه کنیم به طرف بیمارستان. ساک رو هم از هفته قبل آماده کرده بودیم. بعد از تماس با بیمارستان و دادن گزارش قبول کردند که دیگه وقتشه و میتونیم برای پذیرش اقدام کنیم.
اگر از من بپرسند سخت ترین موقعیت فیزیکی که تا به حال قرار گرفتی چی هست میگم روی پوزیشن رفتن و از تخت بالا-پایین کردن موقع درد زایمان اون هم تو زایشگاههای ژاپن که با توجه به سابقه تحمل زیاد خودشون توقع دارند تو تا توی اتاق زایمان هم قبراق و سرحال و بدون کمترین واکنشی بری و عین یه گربه بچه ات رو به دنیا بیاری و بیایی بیرون. حالا این وسط اگه واقعن نتونی یه سری دستورات رو انجام بدی هیچ کس فکر نمیکنه که شاید جدی توانش رو نداری.
اون شب تا صبح فقط درد بود اما دکتر میگفت تا صبح اگه به دنیا نیومد که نمیاد اول عکس میگیرم تا مطمین بشیم بچه قادر به به دنیا اومدن هست و اگر شرایط فیزیکی تو و کله بچه به هم نمیخورد میری اتاق عمل.
اینکه تا فردا صبح و شروع کار بیمارستان چطور گذشت قادر به تعریفش نیستم فقط یه انتظار دردآور طولانی شبانه شاید براش معنی خوبی باشه .
وقتی عکس رو دکتر دید با نود درصد اطمینان گفت که سر بچه بزرگه و شاید نتونه به دنیا بیاد اما حالا بهت یه قرص فشار میدیم تا ببینیم چی میشه! نقل یکی از آشناها بود که معمولن بعد از دو ساعت از خوردن قرص کار تموم میشه. کانترکشنها به دو دقیقه یک بار رسیده بود اما همچنان از بچه خبری نبود و بعد از چهار-پنج ساعتی خسته شد و یه دفعه دردها کم شد و من و پسره دوتایی به خواب رفتیم. قرص دوم رو هم دادند و باز همون شرایط تکرار شد.
و بعد نویت به آمپول رسید.
این پروسه درد و کم شدن زمان دو تا کانترکشن و رسیدن به وضعیت زایمان و توقف بچه از تلاش تا 3 صبح ادامه داشت و دکتر عزیز هنوز معتقد بود که باز هم صبر کن. تا اینکه حدود سه صبح به این نتیجه رسید که بیشتر از این صبر کردن ممکنه باعث آسیب بچه بشه و بهتره بری اتاق عمل!
بیشتر از دو-سه روز تحمل دردهای شبه زایمان و چهل و هشت ساعت درد زایمان و رفتن تا آخرین مرحله برای سه بار هیچ نیرویی برام باقی نذاشته بود. بقیه خانواده هم مسولیت نیرو رسانی رو به طور جدی دنبال میکردند و از راست و چپ بهم موز و میگو و برنج و شیرینی و انواع و اقسام خوراکی ها رو میدادند و التماسهای من رو که باور کنید از گلوم پایین نمیره به هیچ حساب می کردند.
یک ساعت تمام آماده کردن برای رفتن به اتاق عمل طول کشید و چون یک سال قبلش برای عمل دیگه ای سه ساعت بی هوشی گرفته بودم قرار شد با بی حسی سزارین بشم. که خودش شانسی بود تا به دنیا اومدن پسرک رو کامل بفهمم.
درست ساعت چهار صبح از روی نوار نقاله بین اتاق عمل و بیرون با مستر دارسی و بقیه خداحافظی کردم و پرت شدم اون طرف شیشه .
دست هام رو بسته بودند به دو طرف و یه پرستار هم بالای سرم بود که اگه حالم بهم خورد کمکم کنه. یه موزیک ملایم گذاشته بودند و خانوم و آقای جوونی که یکیشون جراح بود و یکی دکتر خودم کار رو شروع کردند. بیحسی رو هم خودشون دادند و خبری از دکتر بیهوشی نبود.
چشمم به ساعت بود تا لحظهاش رو به خاطرم بسپرم. درست چهار و نوزده دقیقه خانوم دکتر اعلام کرد که الان و وقتی عقربهها رفت روی دقیقه بیست همراه با حالتی بین تهوع و سقوط، چیزی از تنم جدا شد و در کمتر از کسری از دقیقه صدای گریه ای که نوید مادر شدنم رو میداد.
اشک بود که میومد و اولین سوال که سالمه؟ پسره؟
تا سام رو بهم نشون بدند انگار یه قرن شد همون ده دقیقه برای تمیز کردن و پیچوندنش توی حوله سفید.
وقتی عقربه ها چهار و سی دقیقه رو نشون دادند دیدمش. اون صورت کوچولو و اون گریه و اون نگاه و اون حس و اون آرامش و اون فضا تا ابد به یادم میمونه وقتی خانوم پرستاره بهم نشونش داد. من مادر شدم. همه نه ماه انتظار و همه زنانگیم اونجا تو وجود یه پسر پنجاه و یک سانتی و سه کیلو و بیست گرمی خلاصه شده بود.
من معجزه کردم. موجودی رو که اصلن وجود نداشت به دنیا آوردم. یه زندگی رو؛ یه انسان رو. همه دنیا مقابل این همه توانایی کمترین قدرتی نیست.
شاید هیچ جمله ای و هیچ زبانی قادر به توصیف اولین دیدار مادر و فرزند نباشه.
وقتی بردنش که به بیرونی ها هم نشونش بدند، چنان به خواب رفتم که انگار هزار سال بود بیداری کشیده بودم و گذشت نیم ساعت تا بیرون اومدن از اتاق رو با شیرین ترین خواب زندگیم طی کردم.
نه روز رو به خاطر قوانین ژاپن برای زایمانهای سزارینی توی بیمارستان موندیم و بعد دو تایی و اینبار جدا از هم به دنیای بیرون برگشتیم تا یه زندگی تازه رو شروع کنیم.
فردا یک سال ه که خانوادهمون سه نفری شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر