1.هنوز قطعی نشده و همش بستگی به اجازه استاد داره اما شاید بعد از شش سال، بتونم این پاییزایران رو ببینم.
2.سالهاست این اعتقاد رو دارم که اگه از برنامه ای که اتفاق افتادنش حتمی نیست حرفی بزنی انرژی نهفته در اون رو با بیان کردنش از بین میبری. این موضوع باعث میشه که یا برنامه ات به تعویق بیفته و با صرف زمان بیشتری بهش برسی یا اینکه به کل انجام نشه.
ممکنه به نظر عجیب یا خنده دار بیاد اما من به هر کسی تا به حال از این اعتقادم گفتم اون شخص بهش ثابت شده و بعدن به خودم هم گفته که همین طور بوده.
برای همین همیشه سعی میکنم از برنامه هایی که هنوز معلوم نیست یا حرفی نزنم یا بسته به درجه اهمیتش با تعداد کمتری ازش حرف بزنم.
حالا چند وقتی هست باور جدیدی پیدا کردم. بهم ثابت شده وقتی چیزی اذیتم میکنه اگه در موردش با آدمهای بیشتری حرف بزنم زودتر رفع میشه.
یعنی از هفته پیش که جریان خالی بودن کتری رو نوشتم دیگه نه تو خونه و نه توی دانشگاه با هیچ کتری خالی مواجه نشدم!
3.پسرم بزرگ شده. وقتی خوابیده بود بهش نگاه کردم و دیدم دیگه نه اون نوزاد ناتوان ه و نه اون نی نی کوچولوی شیرین. حالا یه پسر کوچولوست که هر روز لحظه های با هم بودنمون لذت بخش تر میشه.
داره از همین حالا تمرین استقلال میکنه و من ته دلم از وابستگی عاطفی که هر لحظه تصاعدی بیشتر میشه می ترسم.
4.عادت دارم که شبها به آدمها نگاه کنم وقتی که خواب هستند و دور از همه هیجانات بد و خوب زندگی، و بیینم احساسم نسبت بهشون چی هست.
دوستانم، فامیل، خانواده. دیشب به شوشو نگاه میکردم. فکر کردم من این مرد رو هم میشناسم هم نمیشناسم. یعنی هنوز برام چالش ه زندگی کردن باهاش و همین زندگیمون رو از یکنواختی و کسالت در میاره. اما هیچ وقت با هیچ کس این همه انس نگرفته بودم. همین زندگی مون رو شاد و گرم و دوست داشتنی میکنه.
دعا کردم همیشه سایه اش بالای سر سام باشه و دعا کردم بتونیم مثل همین چند سال زندگیمون, اون رو روی تعادلش نگه داریم.
5.از اونجایی که من فکر میکنم نمیتونم هیچ بچه پسری رو بیشتر از 4 سالگیش تحمل کنم و اصلن نمی دونم راه خالی کردن انرژیهای اضافه پسرها از این سن تا 18 سالگی چی هست. قرار شده تا چهار سالگی همش با من باشه و بعد از اون تا هجده سالگی با شوشو.
بعدش هم که باز علی میمونه و حوضش. حالا این وسط من یا علی هستم یا حوض بماند!
شوشو اینجا نوشتم که در تاریخ هم ثبت بشه و نتونی بعدن بزنی زیرش.
6.یکی از آرزوهای من الان داشتن یه فر خونگی برای درست کردن کیک و شیرینی خونگی ه. اما اینجا در ژاپن داشتن فر اونهم از نوع گازی فقط مخصوص آدمهای با درآمد بالاست!
ای روزگار کی فکر میکرد یه روز یه کیک درست کردن هم از آرزوهام بشه.
7.هر بار در موقعیت کار گروهی با ژاپنی ها قرار میگیرم عین همون روزهای اول تعجب میکنم از این همه اتحاد و همبستگی شون و حفظ یکپارچگی.
شاید برای همین باشه که خاندان سلطنتی ژاپن قدیمی ترین خاندان سلطنتی دنیا هستند( اگه اشتباه نکنم مال 1500 سال پیش) و در تمام زمانی که نیاکان ما داشتند دخل هم رو در میاوردند و هی خاندان و سلطنت عوض میکردیم اینها با همه جنگهای داخلی که داشتند و همه درگیریهای بین فرمانرواهای بخش های مختلف اما همگی زیر سایه یک امپراطوری زندگی میکردند.
راستی آخرین جانشین پادشاهی همسن سام (متولد 6 سپتامبر) هست.
چون زمان حاملگی من و پرنسس کیکو همزمان بود با حرارت اخبارش رو دنبال میکردم. البته این تنها دلیل نبود و بیشتر برای این بود که ببینم بالاخره جانشنین امپراطوری پسر خواهد بود یا اینکه نوه دیگه پادشاه (پرنسس آیکو) که اون موقع به نظر میمومد( به خاطر اینکه دیگه هیچ کدوم از عروسها نمیتونستند باردار بشند) آخرین بازمانده باشه، وارث تاج میشه. این موضوع یکی از مهمترین بحثهای سیاست داخلی ژاپن بود که اگر میخواست چینین اتفاقی بیفته باید قانون اساسی ژاپن تغییر میکرد و موافقین و مخالفین خودش رو داشت. ولی بالاخره این عروس کوچک به داد مردم ژاپن رسید! و بعد ازهشت سال باردار شد و پسر هم به دنیا آورد.
روزی که خبر رو دادند مردم ژاپن رقص و جشن به چا کردند.
آخرین عکس ازپرنس هیساهیتو
8. مدتها بود کتابی نخونده بودم که این همه از زیبایی متنش لذت ببرم.
من او(رضا امیرخانی) رو تو همه فرصتهای کوتاهی که بین کلاسها یا آخر شب یا انتظار توی مطب دندونپزشکی دارم میخونم. این همه شیدایی که تو کتاب هست و این همه نوستالژی حسی بیشتر شبیه مستی میده تا هوشیاری.
آماری که جناب خوابگرد گذاشته رو هم ببینید. بودن اسم این کتاب جزء کتابهای برتر فارسی جالب بود.
9.این پست از سه روز پیش شروع شد و بالاخره من الان وقت کردم بشینم تمومش کنم!حالا یکی بگه اگه تمومش نمی کردی چی میشد. خب البته که هیچی نمی شد فقط عین همه کارهای نیمه تموم رو اعصاب من راه میرفت تا به یه سرانجامی برسونمش.
10. اینکه میگند دخترها زودتر از پسرها بالغ میشند درست میگند. من خودم هم تا قبل از اینکه تو مدرسه های ژاپنی درس بدم فکر میکردم اینا همش حرفه اما از وقتی دارم همزمان به دختر و پسرهای نوجون همسن درس میدم و حرکاتشون رو زیر نظر دارم میبینم فرق بین یه دختر تین ایجر یا یه پسر تو همین سن از زمین تا آسمون ه.
تقریبن تا سن نه-ده سالگی رفتارهای هر دو جنس مثل هم میمونه و کودکانه است اما از سال سوم و چهارم دبستان دخترها یک مرتبه تبدیل میشند به زنان کوچیک که خیلی خیلی از همسنهای مذکرشون پخته تر رفتار میکنند.
خب من مشاهداتم تا سال سوم راهنمایی که میشه اول دبیرستان ایران هست و بعد از اون رو که پسرها هم دوره بلوغ رو میگذرونند ندیدم. باید شانس بیارم و یه دوره هم معلم دبیرستان بشم تا بیینم بعد از طی این دوره برای هردو جنس باز هم رفتارهاشون متفاوت ه یا نه.
البته میدونم و دیدم که استثنا هم وجود داره اما برداشت کلی این هست که دخترها خیلی زودتر از پسرها به بلوغ فکری و رفتاری میرسند.
11.من آدم مومنی نیستم. هیچ وقت هم نبودم اما یه وقتایی فکر میکنم مثل همون دوست کاتولیکم که میگفت من بیشتر فکر میکنم فرهنگ کاتولیک دارم تا اینکه یه مومن باشم من هم خواه ناخواه به خاطر بزرگ شدن تو جامعه مسلمون فرهنگ مسلمونی تو رگ و پی ام وجود داره.(سو تفاهم نشه که من از مومن بودن تبری میکنم چون بدم میاد یا میخوام ژست مد این روزها رو بگیرم. نه. من فقط از اون چیزی که هستم گفتم.)
این رووقتی میفهمم که سر ظهرها یا دم غروب یا وقتایی که صبح زود بیدار میشم، چیزی کم داره بدون شنیدن صدای اذان.
یا اون وقتی که وسط سریال 24 آدم بده میگه الله اکبر و یه عده رو با بمبگذاری انتحاری میکشه لجم میگیره و بهم برمی خوره و عصبانی میشم.
12.این عکس سام رو با عمه ی بزرگم سفر قبلی به ایران گرفتم. اون نگاه مهربون و قدیمی عمه و اون بک گراند از نمای بچگی هامون روخیلی دوست دارم. از معدود جاهایی که هنوز عین سالهای کودکی ما مونده و هنوز در و دیوارش نقش خاطره های ما رو داره.
وقتی عمه ام میگفت که دلش میخواد خونه شون رو بازسازی کنه، تعجب کرد که بهش گفتم خونه شون به چشم من از همه جا دوست داشتنی تره.
شوشو اسم این عکس رو گذاشته Hope. به خاطر حضور دو آدم با سه نسل فاصله سنی و اون لامپ بالای سرشون.
13.سوسک.
توضیح که لازم نداره؟
پ.ن: انتخاب این دو عکس شبیه هم کاملن تصادفی ست.
من او(رضا امیرخانی) رو تو همه فرصتهای کوتاهی که بین کلاسها یا آخر شب یا انتظار توی مطب دندونپزشکی دارم میخونم. این همه شیدایی که تو کتاب هست و این همه نوستالژی حسی بیشتر شبیه مستی میده تا هوشیاری.
آماری که جناب خوابگرد گذاشته رو هم ببینید. بودن اسم این کتاب جزء کتابهای برتر فارسی جالب بود.
9.این پست از سه روز پیش شروع شد و بالاخره من الان وقت کردم بشینم تمومش کنم!حالا یکی بگه اگه تمومش نمی کردی چی میشد. خب البته که هیچی نمی شد فقط عین همه کارهای نیمه تموم رو اعصاب من راه میرفت تا به یه سرانجامی برسونمش.
10. اینکه میگند دخترها زودتر از پسرها بالغ میشند درست میگند. من خودم هم تا قبل از اینکه تو مدرسه های ژاپنی درس بدم فکر میکردم اینا همش حرفه اما از وقتی دارم همزمان به دختر و پسرهای نوجون همسن درس میدم و حرکاتشون رو زیر نظر دارم میبینم فرق بین یه دختر تین ایجر یا یه پسر تو همین سن از زمین تا آسمون ه.
تقریبن تا سن نه-ده سالگی رفتارهای هر دو جنس مثل هم میمونه و کودکانه است اما از سال سوم و چهارم دبستان دخترها یک مرتبه تبدیل میشند به زنان کوچیک که خیلی خیلی از همسنهای مذکرشون پخته تر رفتار میکنند.
خب من مشاهداتم تا سال سوم راهنمایی که میشه اول دبیرستان ایران هست و بعد از اون رو که پسرها هم دوره بلوغ رو میگذرونند ندیدم. باید شانس بیارم و یه دوره هم معلم دبیرستان بشم تا بیینم بعد از طی این دوره برای هردو جنس باز هم رفتارهاشون متفاوت ه یا نه.
البته میدونم و دیدم که استثنا هم وجود داره اما برداشت کلی این هست که دخترها خیلی زودتر از پسرها به بلوغ فکری و رفتاری میرسند.
11.من آدم مومنی نیستم. هیچ وقت هم نبودم اما یه وقتایی فکر میکنم مثل همون دوست کاتولیکم که میگفت من بیشتر فکر میکنم فرهنگ کاتولیک دارم تا اینکه یه مومن باشم من هم خواه ناخواه به خاطر بزرگ شدن تو جامعه مسلمون فرهنگ مسلمونی تو رگ و پی ام وجود داره.(سو تفاهم نشه که من از مومن بودن تبری میکنم چون بدم میاد یا میخوام ژست مد این روزها رو بگیرم. نه. من فقط از اون چیزی که هستم گفتم.)
این رووقتی میفهمم که سر ظهرها یا دم غروب یا وقتایی که صبح زود بیدار میشم، چیزی کم داره بدون شنیدن صدای اذان.
یا اون وقتی که وسط سریال 24 آدم بده میگه الله اکبر و یه عده رو با بمبگذاری انتحاری میکشه لجم میگیره و بهم برمی خوره و عصبانی میشم.
12.این عکس سام رو با عمه ی بزرگم سفر قبلی به ایران گرفتم. اون نگاه مهربون و قدیمی عمه و اون بک گراند از نمای بچگی هامون روخیلی دوست دارم. از معدود جاهایی که هنوز عین سالهای کودکی ما مونده و هنوز در و دیوارش نقش خاطره های ما رو داره.
وقتی عمه ام میگفت که دلش میخواد خونه شون رو بازسازی کنه، تعجب کرد که بهش گفتم خونه شون به چشم من از همه جا دوست داشتنی تره.
شوشو اسم این عکس رو گذاشته Hope. به خاطر حضور دو آدم با سه نسل فاصله سنی و اون لامپ بالای سرشون.
13.سوسک.
توضیح که لازم نداره؟
پ.ن: انتخاب این دو عکس شبیه هم کاملن تصادفی ست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر