من گاهی خوشبین میشم. فقط گاهی که از واقعیتها دور میشم.
یکی از مسببین خوشبینی من شاید بلاگرهای فارسی باشند و یکیش هم احتمالن گپ زدن با دوست و فامیل.
از وقتهایی که خوشبین میشم و کلی دلم رو به آینده ای زیبا و رویایی خوش میکنم اون وقتهایی هست که وبلاگ مادران ایرانی که هم سن و سالهای خودم هستند رو میخونم یا وقت هایی که با دوستان همسنم که حالا مادر هستند حرف میزنم.
وقتی که میبینم تمام اونهایی که من میشناسم به هر ترتیبی سعی در افزودن دانش و آگاهیشون برای تربیت بچههای بهتری دارند ته دلم غنج (؟) میره که شاید نسل بعدی نسلی بهتر از ما و جمعیت حال ایران باشند. دلم خوش میشه که شاید تمام اون تبعیضهای جنسیتی تموم بشه. دلم خوش میشه که شاید فرزندان آیندهی ایران- حالا هر جای این دنیا که باشند- آدمهای نرمالتری خواهند بود که از خشونت و تبعیض و افسردگی و هزار بلای دیگه دور باشند.
کار راحتی نیست خودت در جنگ و انقلاب و تبعید و مهاجرت و تحریم و هزار بلا بزرگ شده باشی و سعی کنی مادر و پدر نرمالی برای فرزندت باشی. کار راحتی نیست دنبال دانش نداشته ات بری و سعی کنی اشتباهات قبلیها رو تکرار نکنی. وقت میگیره و انرژی. اما خیلی ها رو دور و بر خودم میبینم که دارند تمام تلاششون رو میکنند.
اما وقتهایی مثل امروز که این عکس رو میبنم همهی اون خوشبینیهام و تمام اون روزهای رویایی آینده خراب میشه. عین یه قصر شنی که بهش لگد زده باشی.
میمونم چطور مادری، خواهری، نزدیکی میتونه خشونت رو پس گردن کودکش بذاره.
یکی از مسببین خوشبینی من شاید بلاگرهای فارسی باشند و یکیش هم احتمالن گپ زدن با دوست و فامیل.
از وقتهایی که خوشبین میشم و کلی دلم رو به آینده ای زیبا و رویایی خوش میکنم اون وقتهایی هست که وبلاگ مادران ایرانی که هم سن و سالهای خودم هستند رو میخونم یا وقت هایی که با دوستان همسنم که حالا مادر هستند حرف میزنم.
وقتی که میبینم تمام اونهایی که من میشناسم به هر ترتیبی سعی در افزودن دانش و آگاهیشون برای تربیت بچههای بهتری دارند ته دلم غنج (؟) میره که شاید نسل بعدی نسلی بهتر از ما و جمعیت حال ایران باشند. دلم خوش میشه که شاید تمام اون تبعیضهای جنسیتی تموم بشه. دلم خوش میشه که شاید فرزندان آیندهی ایران- حالا هر جای این دنیا که باشند- آدمهای نرمالتری خواهند بود که از خشونت و تبعیض و افسردگی و هزار بلای دیگه دور باشند.
کار راحتی نیست خودت در جنگ و انقلاب و تبعید و مهاجرت و تحریم و هزار بلا بزرگ شده باشی و سعی کنی مادر و پدر نرمالی برای فرزندت باشی. کار راحتی نیست دنبال دانش نداشته ات بری و سعی کنی اشتباهات قبلیها رو تکرار نکنی. وقت میگیره و انرژی. اما خیلی ها رو دور و بر خودم میبینم که دارند تمام تلاششون رو میکنند.
اما وقتهایی مثل امروز که این عکس رو میبنم همهی اون خوشبینیهام و تمام اون روزهای رویایی آینده خراب میشه. عین یه قصر شنی که بهش لگد زده باشی.
میمونم چطور مادری، خواهری، نزدیکی میتونه خشونت رو پس گردن کودکش بذاره.
راستش رو بگم از اینکه روزی فرزندم(مون) که حتی یه صحنه کمی خشن در تلویزیون هم براش سانسور میشه، که حتی میمونه قصه شنگول و منگول که توش گرگ بدجنس بچه میخوره و مادره برای نجات بچههاش شکم گرگ پاره میکنه اصلن قابل تعریف برای بچه هست یا نه، که حتی یه نگاه سنگین رو هم به شک میفتم بهش بندازم بعد از یه کار بدش یا... چطور میتونه کنار این بچه که به این راحتی و با اون رضایت با تیزی شمشیر آشنا شده باشه.
میتونید بگید آدم لوسی هستم و بچه ام رو دارم توی زرورق بار میارم. اما با کدوم منطق میشه این عکس رو توجیهش کرد؟ لبخند زن توی تصویر رو که دیگه اصلن نمیفهمم.
پ.ن: قصدم از این نوشته توهین به باور هیچ گروهی نیست. هر کس عقیده ای داره. اما سوالم اینه آیا به حکم مادر- پدری اجازه داریم فرزندمون رو با بیرحمانهترین شرایط آشنا کنیم؟مرز اختیارتمون کجاست؟
این کاری که زن توی عکس میکنه اسمش چیه؟ تبرک یا خشونت؟ دین یا خرافه؟
چرا عقب موندیم؟
منبع عکس:بیبیسی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر