دو سه ماه بود که اومده بودم ژاپن. درست همین موقع ها پنج سال پیش. امتحان فوق رو تازه داده بودم و سرگرم کلاسهای زبان بودم. همه ی زندگیم شده بود فاصله چند صد متری بین دانشگاه و خوابگاه و یه اتاق نه متری که تنها وسیله ی سرگرم کننده ام یه ضبط بود. یه روزی از روزهای ماه فوریه ناخوشی عجیبی گرفتم که اون موقع هیچی ازش نمیدونستم و بعدها فهمیدم دلیلش چی بوده.
تنهایی توی اتاق نه متریم روی تخت دراز کشیده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. دردی که تمام بدنم رو فلج کرده بود. در مایه های درد زایمان اما بی هیچ زایشی.
مطمین بودم که اگه تا صبح زنده بمونم دیگه نمیمیرم. تمام شب رو در فاصله ی دو قدمی، بدنم رو که دیگه جونی براش نمونده بود از تخت به دستشویی میکشوندم. باور کردنی نبود که حتی یک نفر هم نبود که بتونم بهش خبر بدم دارم میمرم. تنهایی مطلق.
دم دمای صبح دیدم دیگه نمیتونم اون وضعیت رو تحمل کنم و برای اینکه هیچ راه دیگه ای به نظرم نمی رسید برای آروم شدن رفتم زیر دوش. دو ساعت و نیمی زیر دوش موندم تا اینکه آب منبع اون طبقه ی خوابگاه سرد شد و مجبور شدم بیام بیرون.
نزدیک ساعت هشت کمی از دردهام کم شد و تونستم چند ساعتی رو بخوابم.
بعدها در جایی خوندم پیش میاد که اگه به داد کسانی که دچار این ناخوشی میشند نرسند میمیرند. اینکه من چطوری اون شب نمردم رو نمیدونم. شاید باید همه این لحظه های پنج سال رو زندگی میکردم. حدود بیست روزی بیماریم طول کشید.
اون روزها بود که تن و روحم اولین زخمهای کاری غربت و تنهایی رو خورد.
در حاشیه: دلم میخواست واضح تر بنویسم. اما این قصه هم مثل خیلی از حرفهام دچار خودسانسوری شده. فقط نوشتنش کمک کرد کمی بارش سبکتر بشه.
تنهایی توی اتاق نه متریم روی تخت دراز کشیده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. دردی که تمام بدنم رو فلج کرده بود. در مایه های درد زایمان اما بی هیچ زایشی.
مطمین بودم که اگه تا صبح زنده بمونم دیگه نمیمیرم. تمام شب رو در فاصله ی دو قدمی، بدنم رو که دیگه جونی براش نمونده بود از تخت به دستشویی میکشوندم. باور کردنی نبود که حتی یک نفر هم نبود که بتونم بهش خبر بدم دارم میمرم. تنهایی مطلق.
دم دمای صبح دیدم دیگه نمیتونم اون وضعیت رو تحمل کنم و برای اینکه هیچ راه دیگه ای به نظرم نمی رسید برای آروم شدن رفتم زیر دوش. دو ساعت و نیمی زیر دوش موندم تا اینکه آب منبع اون طبقه ی خوابگاه سرد شد و مجبور شدم بیام بیرون.
نزدیک ساعت هشت کمی از دردهام کم شد و تونستم چند ساعتی رو بخوابم.
بعدها در جایی خوندم پیش میاد که اگه به داد کسانی که دچار این ناخوشی میشند نرسند میمیرند. اینکه من چطوری اون شب نمردم رو نمیدونم. شاید باید همه این لحظه های پنج سال رو زندگی میکردم. حدود بیست روزی بیماریم طول کشید.
اون روزها بود که تن و روحم اولین زخمهای کاری غربت و تنهایی رو خورد.
در حاشیه: دلم میخواست واضح تر بنویسم. اما این قصه هم مثل خیلی از حرفهام دچار خودسانسوری شده. فقط نوشتنش کمک کرد کمی بارش سبکتر بشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر