برشهایی از زندگی در یک روز معمولی(4)

با یه لبخند گنده از خواب بیدار میشم و این خوشی ادامه پیدا میکنه با همراهی سام به ده دقیقه خواب بیشترش و فرصتی که به من میده برای یه دوش سریع.

با هم صبحانه میخوریم. امروز پای‌سیب محبوبم رو دارم با قهوه‌ی مورد علاقه‌ام. پسره هم دست بر قضا پودینگ انگور با ماست داره با آب سیب که از تمام انواع صبحانه بیشتر دوست داره. جمع و جور میکنیم و میزنیم بیرون. امروز کفشهای قرمزش رو از جاکفشی درمیاره. کلید ها رو از روی وظیفه‌ی خودتعریف‌کرده اش دستش میگیره و با خونه بای بای میکنه.
موقع بیرون اومدن یه چشمم به خونه است که یه هفته ای هست میخوام جارو بزنم و کمی تمیزش کنم اما موندن سام توی خونه و ترس جدیدش از صدای جارو نذاشته که دستی به سر و گوش خونه بکشم.

موقع خداحافظی گریه نمیکنه. انگار داره به این اتاق و چهره‌های جدید عادت میکنه. به خودم قول دیروزیم رو یادآوری میکنم که امروز بعد از مهد میریم بازی. همیشه موقع خداحافظی شاید به خاطر عذاب وجدان اندکی که دچارش میشم توی افکار خودم یه برنامه‌ای که دوست داشته باشه در نظر میگیرم.

امروز سه شنبه است و روز خرید. وسط قفسه‌های گوشت و لبنیات و سبزی و میوه و لوازم بهداشتی خودم رو گم میکنم و یک ساعتی طول میکشه تا دوباره با سه بسته به دست پیدا بشم. سر راه بنزین میزنم و دعای ارزون بودنش رو میفرستم به روح نخست وزیر ژاپن که یک هفته ای هست با کمک دولتی قیمت بنزین رو آورده پایین.

میرم خونه. همون تصمیم اولیه مبنی بر تمیز کردن یخچال و بعد جا دادن خوراکی‌ها کار دستم میده و وقتی به هوش میام که تمام خونه جارو شده؛ حوله‌ها رو عوض کردم؛ بالکن جلو و پشت خونه رو شستم و به گلها آب دادم؛ لباسها رو از ماشین در آوردم و هوا دادم و همه‌ی خونه برق میده حتی برنج رو هم خیس کردم که با خیال راحت عصر رو با پسره بگذرونم.

صبر میکنم پسره چوب‌شورهاش تموم بشه تا خلوتش رو با اردکها به هم نزده باشم بعد بی توجه به نگاههای دانشجوهای جدید که دختر خارجی رو وسط درختها میبینند، بسته نون رو خرد میکنم و میریزم براشون.

در فاصله دریاچه تا لب به شاهرخ زنگ میزنم ونوید داشتن باربکیو توی بالکن برای شام رو بهش میدم.

تا عصر باید کمی زبان بخونم. کمی آزمایش کنم و بعد پرواز به سوی شب دوست داشتنی کنار دو تا مرد خونه.

هیچ نظری موجود نیست: