1.شاید تمام زجر بیخواب شدن بعد از گریهی سام و شمردن دقیقهها تا روشنشدن آسمون، به دیدن خندهی بلند توی خواب پسرک می ارزید.
2. توی همون ساعتهای بیخوابی به همه جا سفر کردم. سوار ماشین زمان شدم و رفتم به روزهای دور.
باورم نشد که این منی که توی این لباسها و این گوشهی دنیا دراز کشیده و منتظر صبح شدن ه، همون دخترکی ه که یه شب وقتی پدرش دیر رفت دنبالش بعد از کلاس زبان و مجبور شد چهلوپنج دقیقه کنار در موسسه سرپا بایسته؛ معنی اضطراب رو فهمید.
همون دخترکی ه که کنار دست پدر بزرگش وقتی اون مشغول شستستن ظرفها بود، میایستاد و میخواست که براش قصهی بزرگ شدن برادره رو بگند. قصه هایی که هنوز یادش مونده.
باورم نشد همون دختری ه که ساعت ده دقیقه به دو از مدرسه میرسید خونه. دو ناهار میخورد. دوونیم میرفت توی اتاقش و تا پنج وربع درس میخوند. اگه روز فرد بود یک ساعتی رو استراحت میکرد و بیسکوییت مادر و شیر میخورد وقتی تلویزیون یا فیلم میدید. اگه روز فرد بود آماده میشد بره کلاس زبان. ساعت هشت برسه خونه شام بخوره و دوباره از نه درس بخونه تا آخر شب. و آخرین نفری باشه که میخوابید.
باورم نشد اون همه سال زندگیم انقدر منظم بوده که حتی ساعتهاش رو هم به خاطر سپردم.
باورم نشد تمام اون دخترکانی رو که در من زندگی کردند تا اون لحظه و منی رو ساختند که تو اون لحظه دراز کشیده بود توی جام.
برگشتم و به صورت ش و پسرک توی خواب نگاه کردم تا مطمین شم از بودن خودم در اون لحظه. انگار فقط این دوتا من رو به این زمان میتونستند برگردونند.
نفهمیدم کی خوابم برد.
3. توی رختخوابها نشستیم با یه کاسه آجیل، بیتوجه به غرهای ش در مورد کثیف کردن جامون. من تخمه شکستم و به سام دادم. سهم خودم هم شد بادوم و نخودچی دو آتیشه ی سوغاتیهای مامان. کدبانوها... رو دیدم و آخرش یه گریه ی حسابی کردم.
4.توی همون لحظه های بیخوابی شدیدن دچار نوستالژی "سبزی خوردن پاک کردن" شدم.
یادم نیومد آخرین بار کی بود که نشستم دونه دونه تربچهها رو از برگهاشون جدا کردم و روی کلههاشون رو قاچ چهارگوش زدم. یا پیازچهها رو از کمر جدا کردم و سرشون رو کندم. برگهای تازه ی ریحون و ریحون بنفش رو از ساقه جدا کردم و ریختم توی ظرف.
دلم خواست یه دسته سبزی خوردن داشتم ومینشستم به نوازش برگهای خوش بوی نعنا. یا دستم رو میگذاشتم سرشاخههای ترخون و میکشیدم تا پایین که برگها توی دستم جمع بشه.
بعد حتمن آب و نمک رو میبستم به ظرفم و مینشستم به انتظار تمیز شدنشون. دلم یه آبکش قرمز پلاستیکی خواست تا سبزیهای تازه رو بشورم توش.
یه مشت از این سبزیها با پنیر و بوی نون چه غوغایی به پا میتونست بکنه.
5.پیرو همین فکرها به شدت گرسنه شدم.
6. از شکم جدیدن دوباره قلنبه شدهام خجالت کشیدم طرف آشپزخونه برم. یادم اومد به خودم قول دادم کمی اگه زحمتی نباشه کمتر بخورم!
7.از یکشنبه شب که اون سه تا دختره رو توی کافی شاپ دیدم که بساطشون رو روی میزها پهن کرده بودند و درس میخوندند دلم برای روشنک و روزهای امتحان دانشگاه که میز خونه ی ما یا اونها میشد پر از کتاب و جزوه و با هم درس میخوندیم تنگ شد.
یادم اومد به نگین و همه روزهای دبیرستان و گاهن قبلترش و درس خوندن و نخوندنهامون با هم.
حتی یادم اومد به انوشه و میترا و همون یه دونه امتحانی که با هم دادیم و با هم براش درس خوندیم و خندیدیم.
یادم اومد به همه ی خاطره های تلخ وشیرین گذشته با دوستانی که جوونی کردن من کنارشون زیبا شد.
8.فکر کردم و فکر کردم و به اینجا رسیدم که انقدر پراز خاطره ام و لحظههای به یادموندنی و انقدر زندگی رو توی سالهای قبل از ازدواج تجربه کردم که حتی برای لحظه ای هم دلم نمی خواد برگردم به گذشته. شاید گاهی دچار دلتنگی بشم اما دیگه دلم مجردی نمیخواد. اشباعم از همهی تجربههایی که میشد داشت. یه خنده ی بزرگ اومد روی لبم که هیچ حسرتی از گذشته همراهم نمونده. زندگی کردم همه ی لحظه هام رو.
9.از لحظه های متاهل و مادر بودنم مطمین نیستم بس که تمامش در سایهی این غربت خود کرده بوده. متاسفم از لذتی که میتونستم با بودن این دو تا همراه دوست داشتنیم ببرم و به کمال نبردم.
10.به مامان فکر کردم که همین نزدیکی به فاصلهی بیست دقیقهای با قطار ه؛ و خوبه که تا ده روز دیگه هر وقت بخوام زودی میبینمش.
به مادر و برادر "ش" فکر کردم که چقدر دلم میخواست نزدیکشون بودیم تا هر وقت هوس راحتی کردیم بریم پیششون. یا مامان بزرگ که هر وقت خواستم برم استراحت مطلق برم اونجا. یا عمه کوچیک ه که هر وقت دلم یه سیر حرف زدن و گشتن و و خرید و ترشی خواست بار سفر ببندم و برم اصفهان پیشش. یا بقیه که هر کدوم یه چیزی برای بهترین بودن دارند و میشه باهاشون دنیایی خوشی رو تجربه کرد.
11.دلم خواست پاشم چند صفحهی آخر "کافه کاکاءو"- مرسی سحر عزیزم از کادوت- یا ادامهی "بازی آخر بانو" رو بخونم اما دیدم نه میشه چراغ رو روشن کرد نه دلم میخواد با زجر نور چراغ خواب، کتاب بخونم. بی خیالش شدم.
دلم خواست بیام دوری این طرفها بزنم یا فیلمی ببینم اما دیدم با این فن خراب نوتبوک همه رو از خواب بیدار میکنم. بیخیالش شدم.
12.دلم برای پدر و پدربزرگم تنگ شد. دلم برای اون یکی مادر بزرگ ه که کمی بعد از پدر- پسرش رفت تنگ شد. دلم برای دختر عمه ه و همه ی شبهایی که تا صبح نمیذاشتم بخوابه و ازش میخواستم یکم دیگه بیدار بمونیم و حرف بزنیم تنگ شد.
کاش حداقل نزدیک خاکشون بودم.
13.فیلم ترسناک به خصوص ژاپنیش با اون عشقی که به استفاده از دختربچه در نقشهای ترسناک دارند.
2. توی همون ساعتهای بیخوابی به همه جا سفر کردم. سوار ماشین زمان شدم و رفتم به روزهای دور.
باورم نشد که این منی که توی این لباسها و این گوشهی دنیا دراز کشیده و منتظر صبح شدن ه، همون دخترکی ه که یه شب وقتی پدرش دیر رفت دنبالش بعد از کلاس زبان و مجبور شد چهلوپنج دقیقه کنار در موسسه سرپا بایسته؛ معنی اضطراب رو فهمید.
همون دخترکی ه که کنار دست پدر بزرگش وقتی اون مشغول شستستن ظرفها بود، میایستاد و میخواست که براش قصهی بزرگ شدن برادره رو بگند. قصه هایی که هنوز یادش مونده.
باورم نشد همون دختری ه که ساعت ده دقیقه به دو از مدرسه میرسید خونه. دو ناهار میخورد. دوونیم میرفت توی اتاقش و تا پنج وربع درس میخوند. اگه روز فرد بود یک ساعتی رو استراحت میکرد و بیسکوییت مادر و شیر میخورد وقتی تلویزیون یا فیلم میدید. اگه روز فرد بود آماده میشد بره کلاس زبان. ساعت هشت برسه خونه شام بخوره و دوباره از نه درس بخونه تا آخر شب. و آخرین نفری باشه که میخوابید.
باورم نشد اون همه سال زندگیم انقدر منظم بوده که حتی ساعتهاش رو هم به خاطر سپردم.
باورم نشد تمام اون دخترکانی رو که در من زندگی کردند تا اون لحظه و منی رو ساختند که تو اون لحظه دراز کشیده بود توی جام.
برگشتم و به صورت ش و پسرک توی خواب نگاه کردم تا مطمین شم از بودن خودم در اون لحظه. انگار فقط این دوتا من رو به این زمان میتونستند برگردونند.
نفهمیدم کی خوابم برد.
3. توی رختخوابها نشستیم با یه کاسه آجیل، بیتوجه به غرهای ش در مورد کثیف کردن جامون. من تخمه شکستم و به سام دادم. سهم خودم هم شد بادوم و نخودچی دو آتیشه ی سوغاتیهای مامان. کدبانوها... رو دیدم و آخرش یه گریه ی حسابی کردم.
4.توی همون لحظه های بیخوابی شدیدن دچار نوستالژی "سبزی خوردن پاک کردن" شدم.
یادم نیومد آخرین بار کی بود که نشستم دونه دونه تربچهها رو از برگهاشون جدا کردم و روی کلههاشون رو قاچ چهارگوش زدم. یا پیازچهها رو از کمر جدا کردم و سرشون رو کندم. برگهای تازه ی ریحون و ریحون بنفش رو از ساقه جدا کردم و ریختم توی ظرف.
دلم خواست یه دسته سبزی خوردن داشتم ومینشستم به نوازش برگهای خوش بوی نعنا. یا دستم رو میگذاشتم سرشاخههای ترخون و میکشیدم تا پایین که برگها توی دستم جمع بشه.
بعد حتمن آب و نمک رو میبستم به ظرفم و مینشستم به انتظار تمیز شدنشون. دلم یه آبکش قرمز پلاستیکی خواست تا سبزیهای تازه رو بشورم توش.
یه مشت از این سبزیها با پنیر و بوی نون چه غوغایی به پا میتونست بکنه.
5.پیرو همین فکرها به شدت گرسنه شدم.
6. از شکم جدیدن دوباره قلنبه شدهام خجالت کشیدم طرف آشپزخونه برم. یادم اومد به خودم قول دادم کمی اگه زحمتی نباشه کمتر بخورم!
7.از یکشنبه شب که اون سه تا دختره رو توی کافی شاپ دیدم که بساطشون رو روی میزها پهن کرده بودند و درس میخوندند دلم برای روشنک و روزهای امتحان دانشگاه که میز خونه ی ما یا اونها میشد پر از کتاب و جزوه و با هم درس میخوندیم تنگ شد.
یادم اومد به نگین و همه روزهای دبیرستان و گاهن قبلترش و درس خوندن و نخوندنهامون با هم.
حتی یادم اومد به انوشه و میترا و همون یه دونه امتحانی که با هم دادیم و با هم براش درس خوندیم و خندیدیم.
یادم اومد به همه ی خاطره های تلخ وشیرین گذشته با دوستانی که جوونی کردن من کنارشون زیبا شد.
8.فکر کردم و فکر کردم و به اینجا رسیدم که انقدر پراز خاطره ام و لحظههای به یادموندنی و انقدر زندگی رو توی سالهای قبل از ازدواج تجربه کردم که حتی برای لحظه ای هم دلم نمی خواد برگردم به گذشته. شاید گاهی دچار دلتنگی بشم اما دیگه دلم مجردی نمیخواد. اشباعم از همهی تجربههایی که میشد داشت. یه خنده ی بزرگ اومد روی لبم که هیچ حسرتی از گذشته همراهم نمونده. زندگی کردم همه ی لحظه هام رو.
9.از لحظه های متاهل و مادر بودنم مطمین نیستم بس که تمامش در سایهی این غربت خود کرده بوده. متاسفم از لذتی که میتونستم با بودن این دو تا همراه دوست داشتنیم ببرم و به کمال نبردم.
10.به مامان فکر کردم که همین نزدیکی به فاصلهی بیست دقیقهای با قطار ه؛ و خوبه که تا ده روز دیگه هر وقت بخوام زودی میبینمش.
به مادر و برادر "ش" فکر کردم که چقدر دلم میخواست نزدیکشون بودیم تا هر وقت هوس راحتی کردیم بریم پیششون. یا مامان بزرگ که هر وقت خواستم برم استراحت مطلق برم اونجا. یا عمه کوچیک ه که هر وقت دلم یه سیر حرف زدن و گشتن و و خرید و ترشی خواست بار سفر ببندم و برم اصفهان پیشش. یا بقیه که هر کدوم یه چیزی برای بهترین بودن دارند و میشه باهاشون دنیایی خوشی رو تجربه کرد.
11.دلم خواست پاشم چند صفحهی آخر "کافه کاکاءو"- مرسی سحر عزیزم از کادوت- یا ادامهی "بازی آخر بانو" رو بخونم اما دیدم نه میشه چراغ رو روشن کرد نه دلم میخواد با زجر نور چراغ خواب، کتاب بخونم. بی خیالش شدم.
دلم خواست بیام دوری این طرفها بزنم یا فیلمی ببینم اما دیدم با این فن خراب نوتبوک همه رو از خواب بیدار میکنم. بیخیالش شدم.
12.دلم برای پدر و پدربزرگم تنگ شد. دلم برای اون یکی مادر بزرگ ه که کمی بعد از پدر- پسرش رفت تنگ شد. دلم برای دختر عمه ه و همه ی شبهایی که تا صبح نمیذاشتم بخوابه و ازش میخواستم یکم دیگه بیدار بمونیم و حرف بزنیم تنگ شد.
کاش حداقل نزدیک خاکشون بودم.
13.فیلم ترسناک به خصوص ژاپنیش با اون عشقی که به استفاده از دختربچه در نقشهای ترسناک دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر