یکم-روزهایی که میگذرند بیشتر حس و حال گذر زمان در هالهای از غبار رو دارند. انگار بگیر مستانه در تاریک و روشنی روز توی بیشهای مهآلود طی طریق کنی. نه انتهای راه معلوم ه نه حتی میبینی که مسیرت چه شکلی ه. فقط حس رهاییست و بس.
انگار بگیر روی زمین راه نمیری؛ میخرامی سرخوشانه با آزادیت از قید تعلق به بیشتر بندهای که به روحت زده بودی.
دوم-میترسم از روزی که نتونم با نظر راسخ پسرم رو به خوبی و بدی راهنماییش کنم. که نتونم بهش بگم کدوم راه درست ه وکدوم غلط. مرز خیر و شر به هم تنیده شده و به نظر میاد دیگه هیچ وقت نتونم از هم تشخیصش بدم.
سوم-بیماری ه جدید ه که ننویسی اما مدام در لحظه هات درگیر نوشتن ذهنی باشی؟ یعنی خوب شدنی در کار هست یا این بیماری نتبیجه یه چند سالی وبلاگ نویسی و بعد ترک عادت ه؟ خوب میشم آیا؟
و آخر-در راستای فیلمهای اخیرن دیده شده.
این و این
انگار بگیر روی زمین راه نمیری؛ میخرامی سرخوشانه با آزادیت از قید تعلق به بیشتر بندهای که به روحت زده بودی.
دوم-میترسم از روزی که نتونم با نظر راسخ پسرم رو به خوبی و بدی راهنماییش کنم. که نتونم بهش بگم کدوم راه درست ه وکدوم غلط. مرز خیر و شر به هم تنیده شده و به نظر میاد دیگه هیچ وقت نتونم از هم تشخیصش بدم.
سوم-بیماری ه جدید ه که ننویسی اما مدام در لحظه هات درگیر نوشتن ذهنی باشی؟ یعنی خوب شدنی در کار هست یا این بیماری نتبیجه یه چند سالی وبلاگ نویسی و بعد ترک عادت ه؟ خوب میشم آیا؟
و آخر-در راستای فیلمهای اخیرن دیده شده.
این و این
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر