هر روز صبح از خواب بیدار که شدم و تلخی زهرآلود رنج این روزها که یادم آمد؛ به خودم نهیب میزنم تمام چیزهایی را که باید برایش شاکر باشم. از همان تاریک و روشنی؛ دخترک کز می کند و می خزد کنج دیوار. من دست و صورت میشویم، لباس می پوشم، صبحانه و ناهار خودم وپسر را آماده می کنم و او باچشمانی پر از درد من را نگاه میکند. به روی خودم نمی آورم. پسر را بیدار می کنم، قربان صدقه اش میروم و محلی به دختر گوشه ی دیوار نمی گذارم. فرصتی نیست. نقاب بزرگسالی زده ام تا از پس وظایف در طول روزم بر بیایم. وقت رفتن نگاهی به این روح در هم خمیده ی غمگین می اندازم؛ در را به رویش میبندم و در تنهایی خانه او را جا می گذارم.
۱ نظر:
سلام بی تا جون. سالهاست که خواننده وبلاگت هستم ولی اکثرا خاموش. سالهایی که با نوشته هات زندگی کردم. با بودنت تو غربت. و این اواخر که هر چی می امدم اینجا با به روز نشدنت مواحه می شدم. ولی به یاد روزهای قدیم و حس و حال قدیمی اینجا دوباره امروز سری زدم و خوشحالم که چند پست نخونده ازت داشتم. امیدوارم که به زودی تلخی های زندگیت جاش رو به شیرینی ها بده. چون تو تلخی ها فقط ما هستیم که اسیب می بینیم. راستی من همیشه با شعری که به یادگار از وبلاگ شما برام مونده خیلی از لحظات سختم رو طی کردم: به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش امید هیج معجزی ز مرده نیست زنده باش
ارسال یک نظر