یکم. مدیرمان باز دچار عادت ماهیانه شده. البته به علت داشتن Y به جای X زمانهای حملهی هورمونهای آقای مدیر قابل پیشبینی نبوده و بسته به شرایط سیاسی- بازاری- تولیدی -مالی- خانوادگی و... متغیر است. بنابراین اصلن نمی توان گفت چه روزهایی دچار حالات ساید افکت میشوند.
دوم. اولین نفر بودم که وارد گلفروشی شدم. یک گلدان قرمز باریک و بلند با چند کاکتوس هدیه برای مادری که گل را بیش از هر چیز دوست دارد. حتی اگر کاکتوس باشد. برای تشکر از کمکهایش در عملیات پایانی خانه تکانی تا دخترش بیش از یک روز مجبور به خانه ماندن نشود.
سوم. پسر زمانهای هنگ آت کردنش با پدر بیش از من است و وقتهایی بهشان حسودیم میشود. دختری میخواهم آیا؟
چهارم. پنجشنبه دیزی پارتی در شرکت با حضور افتخاری پسر. از آن روزهایی که تمامی نداشت. روز فشرده بود و پر از رفت و آمد. معجزه بود رسیدن به همه ی کارها با ترافیک شب عید و حجم فشرده ی اتفاقات.
پنجم. تنگ ماهی پر شده بود از ماهیهای ریز و من مانده بودم چطور ماهی بدون جفت ما این همه بچه دارد که هر کدامشان یک رنگ و یک شکل و یک اندازه هستند. یکیشان اما سری شبیه مار داشت با دندانهای تیز و چشمانی وحشی. با سرعت رشدی بی نهایت. ماربچه بزرگ و بزرگتر میشد تا من آن را به جایی برسانم و رهایش کنم. میدویدم و هر چه سریعتر میرفتم به پای سرعت بزرگ شدن مار که حالا غولی داشت میشد نمیرسیدم. داشت مرا می بلعید که بیدار شدم.
ششم. کابوسهایم؛ خوابهایم و رویاهایی که تمامی ندارند و از سرزمینی ازلی به دنیای من میآیند.
هفتم. کار خوب است. کار فروش خوب است. کار بازرگانی-مهندسی- مشاورهای- عالی ست. در همین راستا تحقیق خر است. همکاران خوب اند و مدیر مرد نایسی است. توقعی نیست که همیشه همه چیز پرفکت باشد. اما دل است دیگر گاهی میگیرد و جبر روزگار.
هشتم. نکند دلتنگیهایم مرا ببلعند.
نهم. موسم اسکار است و خیلی از فیلمها هنوز در جعبهی زیر میز در انتظار دیده شدن.
دهم. نامگذاری هفتهی گذشته به"دیدار با آدمهای قدیمی". آنهایی که بیش از یک دهه از دیدنشان می گذشت.
یازدهم. دستم روی کیبورد برای نوشتن نام یک خبرگزاری-هر کدام- در کادرجستجوی گوگل خشک میشود. یکییکی همهیشان از داخلی و خارجی از سرم میگذرند و هیچ کدام، مطلقن هیچ کدام را نمیخواهم بخوانم. خیلی وقت است که دیگر در لیست فیوریت هایم لینک خبرنامهها را ذخیره نمیکنم. همیشه خبرها تکراریست. هنوز جنگ قدرت برپاست و زنان و کودکان میمیرند به جرم نداشتنهایشان و سربازها همیشه فکر میکنند که خدا با آنهاست و رهبران احساس خودبزرگ بینی و نجاتدهندگی کور و کرشان کرده. دنیا پر از خبرهای بد است و زندگی با همهی سیاهنمایی ها در جریان.
دوازدهم. خانه ای که آن همه برای مرتب و تمیز شدنش زحمت کشیدیم در بیست دقیقه جمع و شبیه وضعیت جنگی شد تا لوله کشها بیایند و با آن پاهای کثیفشان همه جا را به گند بکشند. طاقت دیدنش را ندارم.
سیزدهم. خیلی چیزها!