روزهایی مثل امروز را خوب شروع میکنی اما به نیمه نرسیده میبینی دیگر توان نفس کشیدن هم برایت نمانده. اتفاقاتی که خارج از توان توست. که فکر میکنی نتیجه ی همه ی تلاشت بیهودگی ست. باید چیزی را توضیح بدهی و برای اتفاقی متاسف باشی که خنده دارتر و حقیرتر از این است که بخواهی به آن فکر کنی.
فکر میکنی چرا باید بابت چیزی متاسف باشی که خطای تو نیست و جبر روزگاریست که در به وجود آمدنش کمترین نقشی نداری. به خودت می آیی میبینی داری از خودت و روحت مایه میگذاری برای اشتباهی که نامش اشتباه نیست. به این میرسی که چرا جرات کندن را نداری. آدمهایی بالای دستت هستند که همه ی استعدادشان سواستفاده کردن از موقعیتی است که این مملکت خراب شده برایشان پیش آورده. باید پوزش بخواهی چون رعایت دور زدن قوانین را نکردی و آتو دست طرف خارجی دادی.
حالم به هم میخورد وقتی یاد درسهایی که خواندم و زحمتی که کشیدم می افتم و استفاده ای که اجازه میدهم مفت دیگران از آن ببرند. حالا باید نقش بازی کنم برای هزار کمپانی و حتی هویت خودم را انکار کنم و تازه اگر بعد از هزار تا پرونده که هیچ مویی لای درزش نرفته یک سهل انگاری کوچک کردی که نه مبنای تکنیکی دارد نه بیزینسی و فقط برمیگردد به مسخره بودن سیستم رابطه در ایران، باید به تو یادآور بشوند که کار ما حساس است و همه ی هنر ما در دور زدن تحریم ها.
ای تو روح حساسیت کار در ایران که آدمهای بی سواد را همه کاره میکند و آدمی مثل من که نه پارتی داشتم و نه دودوزه بازی بلد هستم باید همه ی گذشته ام را صرف کنم برای رضایت آنهایی که حتی حقت را درست ادا نمیکنند.
کار هم که نکنی افسرده میشوی که چرا تو این مملکت بلبشو که هر گوساله ای سری توی سرها دارد تو مانده ای و یک مدرک و کلی سابقه که قرونی از آن در نمی آید و گره ای از بدبختی هایت نمیگشاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر