آدم است دیگر. یک وقتی هم وسطهای یک روز معمولی مچ خودش را میگیرد. بعد می ایستد و به پلاریزه شدن خودش نگاه میکند. میماند که کجا اتفاق افتاد. کی بود آن وقتی که دانست باید خمیرش را نرم کند, خیلی نرم, آنقدر که بتواند هر وقت لازم شد در کسری از ثانیه به شکلی در آید؟
و تو وقتی تجربه اش کردی دیگر نمیتوانی جور دیگری باشی. وقتی آن یاغی گری آراسته به آزادی و آن مصمم بودن مزین به صداقت را به محافظه کار عاقل بودن باختی دیگر راه برگشتی نخواهی داشت.
آن موقعی که توانستی همزمان لبخند احمقانه بزنی وقتی در سرت غوغای اثبات حقانیتت برپاست آنوقت است که باید با معصومیت کودکانه خداحافظی کرد.
و من پلاریزه میشوم به چشم پوشی کردن، احمق بودن، جذاب بودن، ترسیدن، شجاعت، نفهمیدن، فهمیدن، ندیدن، نشنیدن، مهربان بودن، بی خیال بودن و...هزار و یک سیاست چندش آور دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر