مشاهدات امروز

وسط راهرو جایی که در دید همه باشه یه قاب بزرگ و خیلی تر و تمیز نصب کرده بودند در میانش یه دستمال گردگیری مستعمل تکه پاره شده‌ی چرک مرد. زیرش با خط زیبایی نوشته بود ما از وسایل تا وقتی به این شکل بیفتند استفاده میکنیم.
و واقعن هم استفاده میکنند.
همینجوری یاد ایران و رقابت تنگاتنگی که زندگی امروزه ی مردم ه برای هر چه بیشتر مصرف کردن، خریدن، عقب نموندن در انبار کردن خونه ها از ساخته های اینطرفی ها افتادم.

**********

بین بچه ها نشسته بودم که نگاهم افتاد به ابروهای با تیغ برداشته و موهای رنگ شده‌ی پسری از شاگردهای دوم دبستانی.
با همه ی تلاشی که برای خفه کردن حس قضاوتگر درونم میکنم اما این بار موفق نشده و دلم و فکرم پر شد از تصور حماقت والدینی که زیبایی ذاتی کودکشون رو نمیبینند و اون رو با ملاکهای بزرگونه زیبا میکنند.

**********

در حاشیه بی ربط اما مهم: ممنون از حرفهای خوبتون برای پست قبل. گاهی همین که بدونی آدمهایی هستند که چند دقیقه از وقتشون رو به شنیدن حرفهات میگذرونند و از سر دوستی حرف قشنگی هم برای درکت میزنند حالت رو خوب میکنه.

سراب

در جایی از زندگی ایستادم که نمیدونم بیشتر از آرزوهای کلی مثل سلامتی باید چه چیز دیگه ای بخوام. هیچ هدفی معلوم نیست. نمیتونم با قاطعیت تصمیم بگیرم برای چه چیزی تلاش کنم. انگار به یکباره خیلی از اون آرزوهام که روزی متعالی به نظر میرسیدند بزرگیشون رو از دست دادند. به خودشناسی رسیدم و میبینم اون همه زحمت با اینکه نتیجه ی بیرونی خوبی هم شاید داده باشه اما از درون من رو شاد نمیکنه. شاید چون با روحیاتم مطابق نیست. شاید چون انتخابهام اون موقعی که باید اتفاق می افتاد از روی گزینه های محدودی بود. این وسط کسی رو سرزنش نمیکنم. همیشه کاری که فکر میکردم درست ه و درست هم بوده انجام دادم و همیشه معتقد بودم وقتی درست عمل کنی نتیجه مطلوب خواهد بود. اما حالا میبینم این نیتجه ی مطلوب لزومن راضی کننده نیست.
برای همین از اقدام برای هر کاری هراس دارم و شجاعت از نو شروع کردن رو ندارم. انرژی دوباره سرخورده شدن رو هم ندارم. میترسم آخر تمام اون مسیرها هم فقط یه تصویرزیبا باشه بی‌هیچ ماهیت خوشبختی آوری.

در حاشیه: چیزی که مدتهاست در زندگی کم دارم تفریح به معنی واقعی ه.

یه توضیح. لطفن اگه فکر میکنید من نباید اینجا توی خونه ی خودم که درش رو به روی دوستانم باز گذاشتم از غم و گرفتاریهام بنویسم و اصولن فکر میکنید که من آدم انتقادناپذیرِ غرغروی ناراحتی هستم بی‌زحمت به جای کامنت گذاشتن روی ضربدر اون بالا کلیک کنید و خیال خودتون و من رو راحت کنید. به آخرین چیزی که لازم دارم نظرات همراه با غیض شماست.
بله میتونید قضاوت کنید که من آدم خودخواهی هستم اما در حال حاضر فقط دلم میخواد حرف اونهایی رو بشنوم که بهم محبت دارند یا حداقل بلدند حرفهای خوب بزنند یا حرفها رو خوب بزنند.

نجات دهنده ای هست؟

درگیر زندگی ماشینی. همیشه دونده. همیشه عقب. تمام کارها نصفه- نیمه. همیشه کاری- قراری مانده در صف انجام.
سرعت گذر زمان انقدر زیاده که انگار قرار نیست هیچ وقت به گردش هم برسم. به خودم اومدم و میبینم این اصلن اون چیزی نیست که از زندگی میخواستم.
فقط کافی ه شجاعت رها کردن و از نو شروع کردن رو داشته باشم اونوقت شاید همه چیز بهتر بشه. شرطش اینه که دیگه انتظار معجزه نداشته باشم.
دلم برای پسرم تنگ ه. همین حالا که گوشه ی این ساختمان قدیمی نشستم.

پ.ن: دیروز بعد از اینکه مثلن خواستم یک ساعتی بین دو تا کلاس رو به نحو احسن استفاده کنم و به خرید روزانه برسم و از شدت حواس پرتی سوییچ رو روی ماشین جا گذاشتم و مجبور شدم و وسط خیابون با دو تا کیسه دنبال اتوبوس بدوم و بقیه کارها هم به صورت دویدن و جا موندن یا رسیدن انجام شد، توی راه که میرفتم دنبال سام فاصله ی دو تا ایستگاه اتوبوس(چیزی کمتر از یک دقیقه) رو با دهانی باز خوابیدم و با صدای خر و پف خودم و افتادن کتاب از دستم بیدار شدم.
داره چند سالی میشه که من در تمنای بیشتر از سه ساعت خواب پشت‌سرهم موندم.


تا اینجا که هستم.

دهه‌ی اول: تمامن خوشی. تمامن کودکی. خاطره‌ی تلخی نیست همش سرخوشی بود از لحظه لحظه‌ی زندگی . جایی برای آزرده خاطر شدن نبود. حتی حسادتهای کودکانه، حتی اون همه سرشکستن و زخمی شدن و دردهای بی پایان از کشف دنیا و هیجاناتش، حتی دعواها و قهرها. دنیا به مرکزیتم بود وقتی توی خونه بودم با اسباب بازیهام، وقتی تصمیم به کشف تجربه ای میگرفتم و هیچ مانعی رو سر راه نمیدیدم و از دعواهای آینده واهمه‌ای نداشتم. وقتی کودکی میکردم وسط انقلاب و جنگ و کمبود با همشاگردیها.

دهه‌ی دوم: نیمه ی راه پدر رفت؛ درست پانزده سالگی. دنیای بیرونی، دنیای شاد و آزاد یه تین‌ایجر بود با تمام اون عشق و شورهای نوجوانی. رقصیدن‌ها و تیپ زدن‌ها. خوشی از اجازه داشتن برای رفتن به مهمونی یا شب رو در خونه‌ی دوست گذروندن. دوستان صمیمی که انگار یک روح بودیم در چند جسم. اما دنیای درونی آشفته از بلوغ و نوجوانی و کشف احساس عجیب به نام شاید عشق و بار غم نبودن پدر و کمبودش. تجربه‌ی دردناک اعتیاد یک دوست.*
مدیر مدرسه. مذهبی که جایی در روزمرگی نوجوانی ما نداشت و باید با هزار نیرنگ رعایتش میکردیم. سد کنکور.
گذشتن از همه‌ی اینها و شروع جور دیگر زندگی کردن.

دهه‌ی سوم: تجربه‌ی شکست و از جابلندشدن و خودشناسی. رفتن خیلی از آدم‌ها. آمدن خیلی از آدم‌ها به زندگی. داشتن دوستانی که گرچه دوستی‌شون مثل دوستان پشت میز و نیمکت مدرسه نبود و صمیمیتی در اون اندازه نداشت اما هزاران مرتبه بالاتر بود. جوونی کردن های پذیرفته شده‌ و بالغ. دوره‌ی رسیدن به ثبات. دوران خوب و بد دانشجویی. معلم شدن در منطقه ای بی بضاعت و دیدن و لمس کردن فقرو بلاهایی که پی آمدش بود. کار کردن در گروهی مردانه. پیشرفت. رسیدن به مرحله مدیریت. کات
ازدواج در شرایطی کاملن عجیب.
تجربه ی درد غربت. دوری از همسر و دوست و خانواده. تجربه ی زندگی با حداقل امکانات در حداقل فضا در مکانی با هزاران فرسنگ فاصله‌ی فرهنگی.
تلاش برای عادت به دوری و تغییر بنیادی کردن، جهانی دیدن و فکر کردن.

دهه‌ی چهارم: زندگی، درس، همسربودن، دوستی، ارتباط، کار و همه متاثر از مادر بودنم.

*دلم میخواست میتونستم خودم رو راضی کنم که جریانی رو که مربوط به خیلی سال پیش ه و ختم به خیر شده و دیگه رازی نباشه تعریف کنم. تا خیلی ها بدونند وقتی حرف از معتاد میزنیم منظور آدمهای عجیب و غریب با خانواده های از هم پاشیده یا نا متعادل و روح و روانی پریشان( چیزی که در همه قصه‌ها به غلط نشون داده میشه) نیست. حرف از اعتیاد یه دختر خیلی خیلی معمولی از خانواده ای خوب و معقول با تحصیلات بالاست که فقط تحت اجبار به این راه کشیده شد. و چه روزها و لحظه‌هایی رو من برای رازدار بودنم در اون سن گذروندم زیر سایه‌ی وحشتناک اعتیاد دوست.

پ.ن:آدمها همه پر از قصه اند. گاهی آرزو میکنم بشینم پای قصه‌هاشون و تا ابد گوش بدم.

Today's topics

"...One of the things he told me was that wait long enough and people will surprise and impress you. he said: when you are pissed off at somebody and you're angry at them,you just haven't given them enough time. just give them a little more time and they almost always impress you..."

A part of Randy pausch's last lecture speech witch made me think more about all of those people who I don`t like.

Thanx to 1pezeshk for links.

**********
به علت گیجی نویسنده حذف شد...

من فکر میکردم س. اند د سیتی اکران شده و هیچ کی تو این وبلاگستان نرفته ببینه و یه گزارشی بده و خانواده ای رو از نگرانی نجات بده! حالا دیدم انگار زمان اکرانش آخر می ه. حالا ببینیم اگه اون موقع اینجا هم اکران شد و مامان هم اینجا بود، مردای خونه رو بذاریم به امید هم و با مامان زنونه بریم ببینیم آخر و عاقبت این چهار تا چی شد.


پ.ن: این پست همینجوری که دارم درس میخونم و به امورات عقب افتاده در طول تعطیلات طلایی میرسم کامل میشه. شاید هم نشه. تا ببینیم!