لینک

همینجوری اگه دوست داشتید این لینکها رو بخونید. با حال ند!

دیکنز را شرح‌دهنده دقیق و ماهر رفتار آدمی می‌دانند، شخصیت‌های رمان‌های او به صورت واقع‌گرایانه شرح داده شده‌اند. خوانندگان پزشک داستان‌های دیکنز متوجه شده‌اند که او وضعیت ظاهر و بدنی کاراکترهای آثارش را آنچنان دقیق شرح داده است که سال‌ها بعد محققان از روی همین توصیف‌ها پی به بیماری خاص آنها برده‌اند و حتی نام بیماری‌ها را با توجه به نام همین شخصیت‌ها، نامگذاری کرده‌اند.

----------

اگر فکر می‌کنید دختر‌-پسرهای ایرانی در جام جم زیاده روی می‌کنند در شوآف لباسی، باید یک‌سری به همین شی‌بویا بزنید.

چندین سال پیش بود که غربی‌ها نگاه کردند یه ژاپن تا چیزهای تازه یاد بگیرند در مورد کار کردن. باید ناامید شده باشند. چون ژاپنی‌ها زیاد کار می‌کنند اما افیشنت نیستند. به جزییات زیاد توجه می‌کنند اما بیگ پکچر را نمی بینند. اهل ریسک کردن نیستند. بلد نیستند یا روی‌شان نمی‌شود جلوی دیگران بلند فکر کنند. جلوی رئیس‌شان نظر واقعی‌شان را نمی‌گویند. سعی می‌کنند به تصمیم جمعی برسند و بعد سعی می‌کنند جهت انتخاب شده را تغییر ندهند حتی اگر بدانند اشتباه بوده تصمیم اولی. ساعت‌ها اضافه سرکار می‌مانند از روی رودربایستی و اینکه خوب به نظر بیاید، اما اهل این که خارج از چهارچوب قکر کنند نیستند. زنبور‌ ِعسل‌وار کار می‌کنند اما عمومن لیدرشیپ ندارند. خلاقیت که بخرج نمی‌دهند. دنباله‌روهای خوبی هستند. برای همین وقتی به تو اعتماد می‌کنند- بعد از زمان طولی کهاعتمادشان را جلب می‌کنی- می‌توانی لیدشان کنی براحتی و زیاد سوالت نمی‌کنند. مقایسه که می‌کنی با روحیه انترپنورشیپ امریکایی می بینی ژاپنی‌ها باید از امریکایی‌ها یاد بگیرند و نه برعکس.


من با یه تیکه از این نوشته موافق نیستم. ِژاپنی ها به شدت خلاقند شاید جسارت و اعتماد به نفس و پرزنتیشن آمریکایی‌ها رو نداشته باشند ولی این خللی در ذهن باز و خلاقشون ایجاد نمیکنه.
مگه میشه این همه محصول و تکنولوژی و انیمیشن رو بدون خلاقیت بوجود آورد؟
برعکس اگر در ژاپن بتونید چیزی نو خلق کنید هر چند جزیی میتونید حرفی برای گفتن داشته باشید.
در مورد لید کردن ژاپنی ها هم فکر میکنم نویسنده شناخت درستی و کاملی نداشته و احتمالن روحیه‌ی هنوز سامورایی و جنگجویی شون رو نمی‌شناخته. ژاپنی ها شاید خیلی سر به زیر و متواضع باشند و شاید در ادب و احترام اغراق کنند اما در موقعیت های مختلف نشون دادند که بسیار ستیزه جو هستند و رهبریشون اصلن کار راحتی نیست. نگاهی به وضعیت سیاسی کشور و تاریخ‌شون میتونه این موضوع رو ثابت کنه.

----------
این هم دیدگاه و عکسهای دوست دیگری در سفرش به ژاپن...
1و2و3

----------

رخوت و سستی تعطیلات کم کم بساطش رو پهن کرده.

Confession

همین جا برای ثبت شدن در تاریخ و برای خلاصی از این خوددرگیری‌های اخیر اعتراف میکنم که مسیولیت همه‌ی کمبودها و دیرکردها و همه‌ی اون چیزهایی که الان سر جاشون نیست و همه‌ی اون کارهای نصفه نیمه و تمام نشده، خود خودم هستم.

میخواستم یه پست طولانی بنویسم برای دل خودم اما دیدم مدتهاست اینجا اونقدرها احساس راحتی و امنیت نمیکنم تا فقط برای دلم بنویسم.
از اینکه وبلاگ یواشکی بزنم و اصولن در کل زندگیم از اینکه یه نقاب بزنم و یه شکل دیگه رفتار کنم هم بدم اومده. یعنی اصلن سیاستش رو ندارم. بلد هم نیستم. همینم که هستم. اما نمیشه همه‌ی حرفها رو اونطور که میخوام جلوی این همه چشم و گوش بزنم.
در ضمن خانوم حنا رو خیلی هم دوستش دارم. خیلی شبیه خودم ه. برای همین تصمیم گرفتم کلی بنویسم این اعتراف نامه رو.

میدونم ظرفیتم بیشتر بوده و میدونم کجاها کم گذاشتم تا الان اوضاع با اون چیزی که میخواستم فاصله داشته باشه. حتی میدونم عملکردم شاید بهتر از خیلی ها باشه. اما موضوع اینه که من اصلن مقایسه نمیکنم خودم رو با دیگران. خودم رو با خودم میسنجم و با اون انرژیی که از خودم میشناسم میدونم نتیجه‌ی کارم رضایت بخش نیست. چند تا هندونه رو با یه دست برداشتن در حالی که کنترلم روی اوضاع کامل نیست تصمیم درستی نبود.
هنوز نمیتونم فکرم رو جمع کنم. هنوز نمیتونم اراده ام رو قوی کنم و تا وقتی موقعش نشه نمیتونم دوباره شروع کنم.

به گمانم به خودشناسی رسیدم.

یه خواهش: لطفن نه در مغزتون و نه در کامنتدونی نتیجه گیری نکنید و رای صادر نکنید و نگید آهان فهمیدم منظورش این بود که اصلن جاش نیست. به جاش حرفهای خوب بزنید که فعلن از دست خودم خیلی شاکی ام.

*冬至-touji

همین حالا که خورشید به وقت ژاپن غروب میکنه تفالی به حافظ زدم به نیت حال و احوال این روزهام.
این شعر اومد...

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت و بر سر پیمانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می​شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
مغبچه​ای می​گذشت راه زن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

در شریقی ترین نقطه زمین درازترین شب سال رو شروع کردیم به امید دیدن خورشید زودتر از بقیه دنیا.
یلدای خوبی داشته باشید.

*تواوجی به معنی رسیدن زمستان ه. ژاپنی ها در این شب به حمام چشمه های آب گرم(اون‌سن Onsen) ی که در وانش نارنج شناور هست میرند. از دیگر مراسم این شب خوردن کدو حلوایی و برنج به منظور پیشگیری از سرماخوردگی ه.
امروزه سنت این شب در ژاپن تقریبن فراموش شده است و بیشتر جوونها از مراسم این شب اطلاعی ندارند.
منبع ویکی‌پدیای ژاپنی

پ.ن:یادم رفت. عید قربان هم مبارک.

...

1.هم گروهی‌ها با تعجب نگاهم میکنند. میدونم در تعجبند که چطور بعد از دوسال که همیشه این ساعت با عجله رفته بودم هنوز بی خیال نشستم و کوچکترین نگرانی از سام و شام و خونه و خرید ندارم.
آخه نمیدونند که مامان اومده و من که در کنارش امنیتی بی نهایت احساس میکنم.
غافلگیرکننده بود اومدنش.

2.هیچی شاید میخواستم بگم زنده ام. ساعتهای زندگیم انقدر تند میگذرند و من همیشه انقدر عقبم که انگار دنیا سر جنگ داره تا از من جلو بزنه.

3.این فصل سال رو دوست دارم. شاید کمی به خاطر تعطیلات. شاید به خاطر سرمایی که دیگه تا مغز استخوان میرسه و پوشیدن لباسهای زمستونی. شاید به خاطر شب یلدا که همیشه دوست داشتنی بوده. شاید به خاطر رنگارنگی کریسمس. شاید به خاطر هیجان نیمه شب سال نو. شاید به خاطر شروع پنجمین سال زندگی با شوشو. شاید به خاطر همه‌ی اینها...

4.باید زبان بخونم.

5. دلم برای خونه تنگ نشده. در کمال تعجب!

6.تلاش میکنم هرکدوم از رفتارهای نادرست سام رو با یه عملکرد درست جایگزین کنم.
وقتی دیدم انقدر عاشق بازرسی سطل آشغال ه عملکردش روتبدیل به یه بازی انداختن آشغالها ـمثل دستمالی که مصرف کرده- به سطل کردم و در ادامه دست زدن براش که کار درستی انجام داده. به طرز معجزه آسایی دست از بازرسی برداشت.
با اینکه این تبدیل‌کردن‌های عملکرد غلط به درست اصلن با بچه ای که تازه داره دنیا رو کشف میکنه و هر روز چالشی جدید درست میکنه راحت نیست اما گاهی موفق میشم. اون وقتها احساس باهوشی میکنم شدید!

7.هم‌نام رو میخونم و همذات پنداری میکنم با بیشتر بخش‌هاش.

8. خیلی وقت ه فیلم ندیدم. دلم میخواد تمام تعطیلات لم بدم زیر کرسی* و فیلم ببینم. شاید کمی فرندز هم چاشنیش کنم که بیشتر بچسبه.
اما بعید میدونم با این وضع عقب افتادگی که تو درسها دارم تعطیلات چندان طولانی داشته باشم.

9.دلم جابه‌جایی میخواد.
از این شهر از این کشور از این وضعیت از این روزمرگی به شهری، کشوری، وضعیتی، روزمرگیی جدید.

10.احساس بریدگی از دنیا میکنم وقتی این همه از اخبار و وبلاگها دورم. چندان هم بد نیست.

11.وقتی عکس ریه‌ی سام رو توی پرونده‌اش روی مونیتور کامپیوتر خانوم دکتره دیدم جایی از مادرانگیم تیر کشید با دیدن اون همه سفیدی.
دلم خواست با همه ی نیروم بزنم فرق سر دکتر بی‌وجدانی که نفهیمد پسرک این همه مریضه و سه روز رسیدگی به بیماریش رو عقب انداخت و اون همه درد رو به تن کوچولوش تحمیل کرد.

12.پاشم برم خرید کنم. شاید یه رنگ مو هم خریدم تا کمی زنانگی کنم.
پاشم که کوفته مامان با اون عطرش که تا طبقه اول میرسه منتظرم ه.

13.آسم

*از اولین خریدهای زندگی دونفره بود برای شبهای بلند زمستون. و حالااصرار شوشو که برای امنیت سام به زیرزمین منتقلش کنیم رو پشت گوش میندازم برای همون تعطیلات در پیش رو.

مادر بودنم را می‌اندیشم نه پیروی

اینکه آدم بتونه وضعیت تعادلی رو بین مادر بودن و زن بودن -انسان بودن حفظ کنه اصولن ثابت شده چندان کار راحتی نیست و از عهده‌ی خیلی ها خارج ه.

من نمیدونم که در این احساس تنها هستم یا مادران دیگه ای هم هستند که با من همدرد یا نه هم احساس اند اما این رو مطمینم که نوشتن و حرف زدن از اون چیزی که میخوام بگم جراتی یا شاید جسارتی میخواد که کمتر دیدم کسی داشته باشدش. و همه‌ش هم برمیگرده به ترس از متهم شدن به بدمادری!
اینکه مادر هم در درجه اول انسان ه و مثل بقیه مخلوقات دنیا دچار احساسات خودخواهانه البته نه به معنی منفی بلکه به معنی خواستن خود و اهمیت دادن به خودش در درجه‌ی اول.
میدونم که طرفداران حقوق زنان از اینکه زن در درجه اول انسان ه زیاد میگند اما اینکه همون فعالان محترم، مادر بشند و بعد این حرفها رو بزنند چیزی هست که راستش من خیلی کم دیدم و شنیدم.
میخوام بگم مادر بودن یه قسمت بزرگش برمیگرده به غریزه که همه موجودات عالم کم و بیش اون رو در ذات خودشون دارند. شاید این غریزه با اولین تکون بچه توی شکم یا دیدن صورتش برای اولین بار یا حتی زودتر از اون وقت آگاهی از بارداری بیدار میشه و با بزرگتر شدن مادری پا به پای بزرگ کردن فرزند، رشد میکنه.
اما قسمت دیگه ای از مادری هم نقشی هست که سنت و جامعه به صورت یه وظیفه و بار اضافی بر وجدان زن قرار میده. وظیفه ای که با اینکه مادران زیادی با خاموشی و حتی گاهی با لبخند و اعلام رضایت کامل انجامش میدند؛ اما همین وظیفه وقتی از طرف زنی با آگاهی یا به سهو نادیده گرفته میشه به صورت یه عذاب وجدان برای خودش و چوبی از طرف دیگران برای شرمسار کردن مادر درمیاد.

من در مورد جوامع دیگه خیلی اطلاعی ندارم اما حداقل چیزی که دارم در بین مادران ایرانی میبینم این هست که با تمام تلاش و در نهایت نمایش رضایتمندی سعی در انجام این وظیفه دارند و فکر میکنند اگر به اندازه تار مویی ابراز ناراحتی، خستگی یا هر نارضایتی دیگه ای بکنند و یا حتی جایی خودشون و نیازهاشون رو در درجه اول اهمیت قرار بدند متهم به مادربدبودن میشند.
به نظرم جایی این قاب زیبای مادری و اینکه بهشت زیر پای مادران است و اختصاص دادن صفات ملکوتی و مقدس به مادر باید بشکنه.چون اعتقادم بر این ه که کاری که با خلوص تمام انجام نشه و قرار باشه مشکلات و دردها پشت یه نقاب گول زننده‌ی رضایتمندی قایم بشه اونوقت ه که کارمون که همون تربیت درست هست حتمن ایراد پیدا میکنه.
من نمیتونم قبول کنم که وقتی قرار میذاریم که تایید دیگرانی که همون نقش سنتی مادر رو میبینند برامون از خود مادر بودن مهم تره، بتونیم مادران خوبی برای فرزندانمون باشیم.

حالا همه‌ی اینها رو نوشتم برای اینکه بگم تصمیم گرفتم هیچ وقت خودم رو بابت خودم بودن و بعد مادر بودن سرزنش نکنم. چون مطمینم اگر بخوام به سبک خیلی از مادرها باشم و نه اینکه نتیجه ای نمیگیرم بلکه توان ذاتیم رو هم که هزار بار از نقش سنتی مادرانه نیرومند تره دچار فرسایش میکنم.

در نهایت اینکه تصمیم دارم مادر پسرم باشم اونطور که در توانم هست و اونطور که با قلب و روحم احساسش میکنم چون این رو فهمیدم که هیچ کسی و هیچ قانون و سنت و عرفی در دنیا نیست که مادری من رو بفهمه و بتونه اون رو در چهارچوب قرار بده و مطمینم که احساسم از همه‌ی اون قوانین کاملتر و مطمین تره.



پ.ن:این رو خیلی وقت پیش نوشته بودم. الان خواستم ادیتش کنم دیدم از احساس اون موقع که این رو نوشتم خیلی دورم شدم(فکرم عوض نشده بلکه اون حس رو موقع نوشتنش ندارم) و بهتره با احساس همون موقع بذارمش باشه. فکر کردم شاید برای بعضی ها برخورنده به نظر بیاد. اما بیشتر یه جور فکر کردن با صدای بلنده نه انتقاد از دیگران.
باید اینجا رو از وضعیت تنبلی در می آوردم.

با مهر

میدونم که باید زودتر از اینها اینجا رو آپدیت میکردم و میدونم کار درستی نبود نگران کردن دوستانم اما

اون روزی که اون پست رو نوشتم مستاصل تر از اینی بودم که بخوام خودم رو کنترل کنم. متاسفانه یا نه خوشبختانه برای من که جز اینجا جایی نبود تا اون حرفها رو بزنم.
نوشته بودم که اومدم خونه تا وسایل ببرم. وقتی اومدم تو یه دفعه اون فضای خالی از خنده های سام دیوانه ام کرد. مدتی هم هست که قدرت گریه کردن رو از دست دادم و این شد که اومدم و نوشتم از دردی که بیخ گلوم رو گرفته بود.
اینکه چی شده بود رو مینویسم سر فرصت. شاید برای اینکه وظیفه میدونم وقتی دیگران رو نگران میکنم توضیح ماوقع بدم یا شاید برای اینکه بارش رو از خاطرم کم کنم. اما الان خسته تر از اونی هستم که بتونم کلمات رو توی نوشتنم مرتب کنم.
شاید از لابه لای همین چند خط هم آشفتگیم معلوم باشه. من از ضعیف بودن بدم میاد.به جرات میگم اینجا تنها جایی هست که گاهی میتونم راحت ناتوانایی هام رو بیان کنم بدون اینکه نگران داوری بقیه باشم. بماند.

حالا به خودم گفتم اگه برای رفع نگرانی دوستانم ننویسم به شکلی بی معرفتی کردم.

سام بهتره. بعد از سه روز بیماری شدید و شش روزی بستری توی بیمارستان بالاخره شنبه برگشتیم خونه. الان هم مشغولی گذروندن دوره نقاهت توی خونه است. من هم درس و کار رو بوسیدم گذاشتم برای وقت گل نی! به این فکر میکنم که مگه چیزی مهمتر از سلامتی پسرم هست و اونوقت از شر عذاب وجدان کاری و درسیم راحت میشم.

دوستان خوبم آدمهای مهربونی که دیده و ندیده این همه مهر رو به من سام ارزونی کردید؛ نمیدونم با چه کلمه و جمله ای از این همه محبتی که به ما داشتید تشکر کنم. فقط این رو میتونم بگم که دلم به گرمای مهرتون گرم ه و از ته دلم خوشحالم که دوستانی چون شما دارم.

ممنونم...