1. الان درست دو هفته و نیم هست که من درس و دانشگاه رو بوسیدم گذاشتم کنار وبه جاش بچه داری و خونه داری میکنم.
تجربه خوبی بود. فهمیدم که اصلن در گروه خونی من نیست که بخوام زن خونه دار بشم. شاید عجیب باشه ولی وقتی قراره هم درس بخونم هم کار بکنم هم آشپزی هم خرید هم بچه داری هم وبلاگ بنویسم هم... وشب هم چهار پنج ساعت بیشتر نخوابم و همیشه عجله داشته باشم انگار راندمانم خیلی بهتره. اینجوری که تو خونه میمونم از اونجایی که مرض وسواس و تمیزکاری دارم و در اثر خونه موندن حالم بدتر هم میشه میزنه به سرم و دنبال یه جای کثیف یا یه نقطه نامرتب میگردم تا بیفتم به جونش.
صبح در حالی که منتظر بودم شوشو صبحانه اش رو بخوره و بره در حالی که هنوز هوا تاریک بود و من هم هنوز کاملن بیدار نشده بودم شروع کردم به مرتب کردن خونه. لبخند موذیانه شوشو رو هم به روی خودم نیاوردم.
در حاشیه: انقدر کاراکتر مونیکا رو تو فرندز درک میکنم که حد نداره.
2. علت اینکه تو بازی یلدا همش از نکات منفی نوشتم این بود که فکر کردم به اندازه کافی اینجا مثبت بودم برای همین بد نیست اون روی پلید ومنفیم رو هم یکم به شماها نشون بدم!!!
دوستانی که منو دعوت کردند ببخشید که من متوجه نشدم چون اصلن این مدت وبلاگ نخوندم و بهارعزیز هم خودش بهم خبر داد که دعوتم کرده.
خلاصه که قصد بی ادبی به دعوتتون رو نداشتم.
3. دارم کتابهای ایرانی برای بچه ها رو با کتابهای ژاپنی مقایسه میکنم. به نکات جالبی رسیدم که چقدر تربیت و ساختارهای فکریمون با هم فرق داره و علت این همه تفاوت بین دو تا جامعه چی هست. منتظرم کتابهایی که خاله ام از آمریکا برای سام داده برسه یه تحقیقی هم روی اونها بکنم بعد اینجا مینویسم که این تفاوتها چی هست و ما کجای کاریم و بقیه دنیا کجای کار.
در حاشیه: هر چی بیشتر پیش میره بیشتر به این عقیده ام مطمین میشم که کار سیاسی تو ایران یعنی وقت تلف کردن. اگه میخواهیم تغییری ایجاد بشه باید کار فرهنگی انجام بشه و کاری هم که از دست من و شما بر میاد این هست که ضعفها رو پیدا کنیم و سعی کنیم نسل بعدی رو با طرز فکر و فرهنگ مترقی تری تربیت کنیم.
4. یه شیرینی مامان برای شب یلدا برامون داده بود معرکه. از گز سکه اصفهان که مامان از تواضع تهران خریده بود. هر چی از خوشمزگی و دیزاین خوشگل بسته بندیش بگم کم گفتم. اگه دستتون رسید حتمن امتحانش کنید. اسمش هم هست کلیات عتیق.
جعبه اش جون میده برای جای جینگول پینگول که من همیشه مونده بودم سرگردون کجا بذارمشون.
در حاشیه: به نظرم این بار صدم باشه که اینجا به شماها ثابت کردم چقدر شکمو هستم.
5. کریسمس مبارک.
شماهایی که خارجه زندگی میکنید چی کار کردید برای کریسمس ایو؟
ما که از اونجایی که خانواده شکمویی هستیم فقط به کافی شاپ رفتن و رستوران رفتن گذروندیم. انقدر که دیشب احساس میکردم تا تو چشمهام پاستا و پیتزا و شیرینی و شکلات و... جمع شده.
آخ که من مرده همه جشنهایی هستم که توش بخور بخوره.
در حاشیه: میدونستید توی ژاپن بزرگترین تفریح خوردن ه. علتش هم اینه چون آدمهای فقیری بودن هنوز این فرهنگ خوردن توشون یه جور تفریح به حساب میاد. اگه ازشون بپرسید هم اغلب بزرگترین آرزوشون دیدن جاهای مختلف و خوردن خوراکی های متنوع هست.
کلی از حرفام موند اما پسره بیدار شده و بوهای مشکوکی هم به مشام میرسه! بقیه پرچونگی باشه برای بعد...