در سه تا از پستهایم کلمهی نهیب و عبارت "به خودم نهیب میزنم" را نوشتهام. باید دنبال جایگزین مناسب به جا آن باشم. هم واژه هم عمل...
"من به پايان دگر نينديشم"
با افتخار مادری که برای فرزندش وقت می گذارد برگهی مرخصی ساعتی را امضا میکنم و از شرکت میروم بیرون. کمی زودتر میرسم و با مادران دوستان پسرک کمی گپ میزنم. همه راضیاند از متد مدرسه و سیستم آموزشی آن. من هم همراهی میکنم؛ لابد برای عقب نماندن از بقیه. آیا واقعن استانداردهایم رعایت شده یا با انتخاب های محدودی که دارم بهترین انتخاب را کردهام؟ به خودم نهیب میزنم که قول داده ای فراموش کنی تمام چیزهایی را که با رفتن از ژاپن از دست دادی که سیستم آموزشی یکی از مهمترین آنهاست.
تمام مدرسه پر از پوسترهای زبان است که کار دست خود بچههاست، و در دیوار سالن اجتماعات پر از عکس و نقاشی و کاردستی همه به انگلیسی.
یاد پدری می افتم که زمان ثبت نام در دفتر مدرسه دیدم و گله مند بود از کم کاری مدرسه در تعلیم زبان و پاسخ مدیر که آقای ... نکند درگیربرآورده کردن آرزوهای دست نیافته ی خودمان در فرزندمان باشیم. به خودم می گویم "هی واز دفنت لی رانگ" جو زدهام انگار. امروز فقط انگلیسی حرف زدنم میآید و از دیشب هم که خاطره تدریس زبان به کودکان ژاپنی در من زنده شده آهنگ "پیس پودینگ هات" از کلهام بیرون نمیرود.
اولین ردیف بعد از بچهها جا میگیرم. درست پشت سر پسر و دوستان فابریکش . وروجکها برای دور ماندن از چشم مراقبین و با خیال راحت حرف زدن، دورترین صندلیها را انتخاب کردهاند. با چشم دنبال "ش" می گردم. وقتی میرسد با هم یک ردیف به بچه ها نزدیکتر می شویم و مینشینیم کناردست آخرین گروه بچهها.
یکی از دومیها شروع می کند به خوشآمدگویی واعلام برنامه. تعجب کردن من هم شروع میشود از این همه مهارت زبانی و هی بیشتر و بیشتر میشود. بچه ها تکی یا گروهی نقشی را که دارند ایفا می کنند و یکی از یکی بهتر، سلیس تر و مسلط تر.
حالا هجوم سوالها ست در ذهنم و عذاب وجدانهای آمیخته به کمی حسادت. خدایا این مادران کی این همه وقت برای فرزندانشان دارند؟ چطور از پس آرام کردن کودکشان و نشاندنش سر زبان بر میآیند؟ من با این همه زوری که میزنم تازه توانستهام به پسرم یاد بدهم نگران تکلیفهایش باشد, بی من تمرین پیانو کند و با کمک فلش کاردهای زبانش در حین بازی و حال کردن کمی لغت یاد بگیرد. صدای مادرم که مثالهایی از بچههایی که چند زبان بلدند و انگلیسی را عالی حرف میزنند در سرم می پیچد.
اطمینان دارم که دوستم هم از طایفه ی خودم است و شاد بودن بچه ها را به اینکه کلی مهارت همزمان بلد باشند ترجیح میدهد. به "ش" میگویم انگار بچه های ما شاگرد تنبل های کلاس اند. نقش چندانی هم ندارند. و بعد از اینکه به خودمان خندیدیم تصمیم میگیریم پسرها را بفرستیم کلاس زبان.
به صورتهایشان نگاه می کنم که سرخوشانه دارند نقشه ی سفر به شمال میریزند و ما را هم می خواهند با خود ببرند.
عذاب وجدان جایش را به آسودگی میدهد. پسرم با همهی درگیریهای من، شاد است و و بدون حس رقابت تعلیم میبیند. این شاد بودن ارزشمندترین دستآورد این سالهای من است.
روزی قطاری از این آبادی رد شده است.
بعدازظهر کسل زمستانی. تعطیلاتی که یکی بعد از دیگری با دلمردگی کش پیدا می کند تا صبح فردا. دستهایی که همراه نیست، حامی نیست و من را در تنهاییهایم جا میگذارد.
به پسر فرصت استراحت دادهام برای شروع تکلیف بعدی. روی تخت دراز کشیدهام و به دیوارهای اتاق و همهی دیوارهای زندگیم فکر میکنم. و راه گریزی که ندارم. سردم است. درد ناآشنای این روزها از دو استخوان پایم تیرکشان می گذرد.
ژاکت سورمهای را دور خودم می پیچم و به خواب میروم. در خواب در میان برفهای دشتی بیانتها قدم میزنم. و پاهای سنگینم را با وزنههایش، لخلخ کنان به زحمت دنبال خودم میکشم. صدای زورهی باد میآید. همان موسیقی متن عصر یکشنبههای غربت و تنهایی خوابگاه. در کشور زنبورهای کارگر هستم. از دور صدای قطار را میشنوم که بیاعتنا به من میگذرد . روحم خمیده میشود و آتقدر در خودش فرو میرود که میشود اندازهی یک کف دست. حالا این روحم است که خلاف همیشه تحمل جسمم را ندارد. آنقدر کوچک شده که جای هیچ چیز را ندارد. میخزد به گوشهای از این کالبد و گم میشود در حجم من.
پاهایم به یاری روحم تحمل بار سنگین وزنم را ندارد.
پاهایم تیر می کشند. بیدار میشوم. چند ثانیه مانده تا پنج دقیقه استراحتم تمام شود.
دخترک آینه ها
هر روز صبح از خواب بیدار که شدم و تلخی زهرآلود رنج این روزها که یادم آمد؛ به خودم نهیب میزنم تمام چیزهایی را که باید برایش شاکر باشم. از همان تاریک و روشنی؛ دخترک کز می کند و می خزد کنج دیوار. من دست و صورت میشویم، لباس می پوشم، صبحانه و ناهار خودم وپسر را آماده می کنم و او باچشمانی پر از درد من را نگاه میکند. به روی خودم نمی آورم. پسر را بیدار می کنم، قربان صدقه اش میروم و محلی به دختر گوشه ی دیوار نمی گذارم. فرصتی نیست. نقاب بزرگسالی زده ام تا از پس وظایف در طول روزم بر بیایم. وقت رفتن نگاهی به این روح در هم خمیده ی غمگین می اندازم؛ در را به رویش میبندم و در تنهایی خانه او را جا می گذارم.
واکنی سنگها
شاید نوشتن این پست اصلاً لازم نباشه. شاید هم لزومش فقط برای خود من ه. همون واکندن سنگها که آدم تکلیفش حداقل با خودش معلوم باشه و هی به خودش نهیب نزنه و خودسانسوری نکنه.
مدتهاست که حسی در من مانع شده از نوشتن. چیزی شبیه خودسانسوری. که لذتی مدام رو ازم گرفته.
هر کس به دلیلی می نویسه. یا بهتر بگم وبلاگ می نویسه. کسی از دغدغههای اجتماعی می نویسه کسی از نگرانیهای سیاسی. کسی از خاطراتش در خوشیها یک نفر دیگه از ناخوشیهاش. یکی دلش تنگ ه، یکی دلش خون و یکی هم خوش.
من اما همهی این مدلها رو نوشتم. یه روزی دلم درگیر غم غربت بود، یه روز فمینیست شدم، یه روز خاطره نوشتم، یه روز از حس عجیب مادری. یه روز از هنر و سینما، یه روز هم شدم مبلغ فرهنگ و سنت ژاپن. اما کمکم شکل اینجا شد شبیه غمنامه. همون وقتهایی که شاید درگیر بزرگ شدن شدم. آدمیزاد تا والدش شروع به رشد نکرده یا به ظهور نرسیده اینجور رنج و تلخی رو نمیتونه تجربه کنه. هر چی هم که میگه بیشتر غر ه تا غم و درد.
دلیل نوشتن و محتواش هر چه که بود خوب میدونم دلیل ننوشتنم خود سانسوری بود و ترس از قضاوت. اینکه دچار تلخی و غمی شدم که جرأت نکردم اینجا بنویسم ازش. که اون وسطها اگر روزهایی هم بود و چیزهایی که میخواستم ازش بگم که ربطی هم به این رنج و درد نداشت، نتونستم. یعنی نتونستم با خودم صادق نباشم و فقط از گل و بلبل بنویسم.
حالا اما دوست دارم دوباره نوشتن رو. و میخواهم تجربه کنم نترسیدن از قضاوت شدن رو. همین اول کاری هم یه خواهشی دارم از هر کسی که اینجا رو میخونده (چه دوستش داشته چه نه) اینکه اگه به نظرش اینجا حوصلهاش رو سر میبره وکلن فکر می کنه «اه چه خبره همش مینالی» لطفن بی خیال اینجا. فضای مجازی پره از جاهایی که به شکل های مختلف حال آدم رو خوب میکنه.
من این یه متر جا رو برای نالیدن نیاز دارم.
از رنج ها
آدمیزاد به همه چیز عادت می کند. حتی حمایت نشدن...دیده نشدن...
به قوی دیده شدن وقتی عاجزانه در درون ضعیفی ...
به قوی دیده شدن وقتی عاجزانه در درون ضعیفی ...
دفاع, فرار, ترس یا هر چه اسمش هست...
اواخر مهر پارسال, بعدازظهر خوب پاییزی, وسطهای هفته. دل مادربزرگ گرفته بود و مامان هم بدش نمیآمد هوایی بخورد. پسر را از مدرسه برداشتیم، یک پرس جوجه کباب از نایب خریدیم و رفتیم پارک جمشیدیه. در حالی که مادربزرگ سعی میکرد راه را طی کند و سخت تلاش میکرد تعادلش به هم نخورد، مامان روی صخرهها نشست و شروع کرد به غذا دادن پسر که حالا داشت توی گودال جلویش سنگ و چوب میانداخت. من در میانهی هر دو بودم و بیشتر نگران قدمهای آرام مادربزرگ.
هنوز دو- سه قاشق از خوردن غذا نگذشته بود. برگشتم و دیدم دو تا سگ هار به مامان و سام نزدیک شدند و یکی که بزرگتر بود از کنار صورت مامان سرش را آورد به سمت ظرف غذا. پریدم غذا را از مامان گرفتم و جیغ زدم و مامان و سام که پا گذاشتند به فرار. مامان بزرگ دورتر بود. سگ با دهان کف کرده و چشمهای گرسنه حمله کرد طرف من. راهی نبود. در کسری از ثانیه انتخاب کردم فرار را برای دوی از شر به جای حفظ غذا برای پسر. کل غذا را پرت کردم و دویدم.
وسط های راه دو تا از نگهبان ها رسیدند و رفتندسراغ سگها که حالا مزاحم کسانی دیگر بودند.
وسط های راه دو تا از نگهبان ها رسیدند و رفتندسراغ سگها که حالا مزاحم کسانی دیگر بودند.
----
روزی که مرد تهدید کرد که من هیچی هم دستم نباشه این پول رو ازتون میگیرم و پیغام داد که من خودم حکم میدم و اجرا میکنم و با شناختی که ازش داشتم، احساس کردم همیشه مجبورم برای حفظ خودم/مون از سگهای هار گرسنه، تکهای از چیزی که قانونی و درست حقم هست رو بدم تا آسیب نبینم.
اون روز یاد این خاطره افتادم و حس بودن در دو موقعیت مشابه. در هر دو مورد هم روی کمک نگهبان ها نمیشه زیاد حساب کرد.
یک:من آدم بی ظرفیتیام. هر چقدر تحملم در برابر درد زیاده اما برای خوبی و مهربونی کم میارم. اشکم در میاد.
عین یه فیلم ه یا همون زندگی موازی. حس میکنم تو این خونه متروکهام خستگی در کردم و حالا آدمهایی که میشناختم, آدمهای نازنینی که روزگاری گذرشون به اینجا میافتاده, یکی یکی در خونهام رو میزنند. و من از دیدنشون حس میکنم اونقدرها هم که فکر میکردم تنها نیستم.
دو: پشت چراغ قرمز نمیتونستم تشخیصش بدم. جلوی ورودی جا نبود و مجبور شدم جلوتر ماشین رو نگه دارم. داشتم به پسرک کمک میکردم تا راه بیفته که از پشت صداش رو شنیدم که گفت "سلام".
همیشه دوست داشتم چشمهای پر از شیطنت و سرشار از ذکاوت رو؛ و دوست دارم این تصویر از "ش" رو.
سه: روزگار با من خوب تا نمیکنه یا من با روزگار؟ یه جای کار انگار همیشه می لنگه. نه یه جای کار اصلن پا نداره که راه بره.
چهار: همهی این سالها ننوشتن دلیلش همین تلخییه که حالا شده روح زندگی من. تلخیی که هر چقدر سعی میکنم نمیتونم از نگاهم و کلامم پاکش کنم.
پنج: چیزهایی رو نگفتم. به خیلیها. از بودن در وضعیتهایی خجالت میکشم. از توضیح و توجیه کردن بدم میاد به خصوص وقتی هزار دلیل داره که من کمترین باعثش هستم.
از قضاوت شدن اما وحشت دارم.
شش:در طول روزهام چند پارهام و من در نقشهایی که از صبح تا شب ایفا میکنم و نقابهایی که میزنم زنی رو میبینم که اطرافیانش به هر نسبتی که باشند نمی دانند چه غوغایی درونش برپاست.
هفت: همهی شهامتم رو یک جا لازم دارم.
هشت: زن رو به حسابی و معاملهای میشناختم. وقتی وایبر رو نسب کردم اون هم توی لیستم اومد. تکه ای که نوشته بود اما بیشتر از خنده دار بودن عجیب بود.
"عشق فقط خدا"
کسی که کمترین حرفهاش رو با پرخاش میگه. دست انداختن و مسخره کردن همسرش عادتییه که فرقی براش نداره چه کسی اونجا حضور داره و راحت انجامش میده و البته جوابش رو ه میشنوه. این آدم رو شاید پنج بار بیشتر ندیدم و روان پریش بودنش از بار دوم معلوم بود. از اون آدمهاست که من فقط بلدم ازشون فاصله بگیرم تا آسیب نبینم. دروغ تنها چیزییه که از خودش/ خانوادهاش دیدم. اونوقت این نوشته ...
برخورد من فقط دیلیت کردن از کل لیستهام بود.
نه: اساماس اش که اومد احساس کردم همه یه تکه گوشت قربونی دستشون افتاده و دارن تکهتکهاش میکنند.
ده: کجایی آقای بیضایی عزیز که قسمت دوم "سگ کشی" رو بسازی. قسمت دهم یا هزارم رو حتی.
یازده: و این وسط من کارم و همکارهام رو دوست دارم. عجیبه با این همه تجربهی تلخ چه زود دوباره خوب میشم.
دوازده: اون فکر میکرد من باعث به هم خوردن برنامههاو دفتر و بساطش در ترکیه بودم. و حالا فکر میکنم چه شانسی داشتم که وسط لجنزاری که اسمش کار بود و کارش دزدی من یک دوست خوب ترک اهل استانبول پیدا کردم.
سیزده: همهی ب.زهایی که در زندگی بهشون برخوردم.
...
یک: هیچ وقت تا این حد نفهمیده بودم این همه متنفرم از دروغ...
دو: از آدمها ترسیده ام. انقدر که دایره ی نزدیکانم هر روز کوچکتر می شود و دریغ که همین تعداد هم دست بر نمیدارند از آزردن.
سه: فانتزی زندگی های موازی. چه لذتی ست مدام و چه دریغی ست همیشگی.
چهار: در این فانتزی ها همیشه منم و پسرک. مهم نیست قصه چیست و شخصیتهایش در چه زمان و مکانی اند. مهم اینه که نقش اولش منم و پسرک. نقشی که روزگار تا ابد عالم برام نوشت و این راضی ترین زیباترین پردردترین و بهترین نقشی است که هر لحظه بازی می کنم.
پنج: روزها از پی هم می گذرند و من چه ساده انگارانه دلخوشم به حداقل ها.
شش: بیشتر وقت ها حکایت عصر جمعه است یا شاید عصر یکشنبه ی زمستانی.
هفت: حس می کنم از خانه ام سفر رفته بودم. بعد از سالها برگشته ام به همون خانه ی قدیمی بعد از زخم خوردن ها . روحم اما تکه پاره تر از قبل.
هشت: زخمهایم رو می جورم. همه تازه اند هر چقدر هم که قدیمی باشند. همه به آنی دوباره خونریزی خواهند کرد.
نه: من اما آرامم. نه آرامشی از جنس خوشبختی. از جنس استیصال و وادادگی.
ده: پدر دانشمند عاشق خانه ی پدری؛ زن میانسال تنها و کودک همراهش , دزد جوان و قاتل زیبارویش همه در قصه هایشان مانده اند. شاید روزی سرنوشتشان را نوشتم.
یازده: ساعت که نزدیک دو و نیم عصر شد؛ هر جا و هر وضعیتی که باشم چیزی از جنس دل نگرانی دستش رو می گذاره بیخ گلوم. تا زندگ بزنم و مطمین از بازگشت سالم پسرک بشم دستش رو همونجا فشار میده.
نتیجه زندگی در یک محیط نا امن یا حس خودآزاری مادرانه؟
دوازده: چمدانهام گوشه ی دیواره؛ دارم سر و ریخت خونه رو برانداز می کنم و حالا باید خستگی در کنم. کوله بار سفرم رو باز کنم و بشینم وسطش به گشتن دنبال روزهایی که گذشت.
سیزده: از هر چی پنهانکاری ه متنفرممممممممممممم.
اشتراک در:
پستها (Atom)