چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

یک: اتفاقی که سال ها منتظرش بودم افتاده. نیم ساعت پیش خبر دار شدم. چهارده سال پیش همین امروز و فردا بود که تمام شود و نشد. سنگهای بزرگ و کوچکی سر راه آمد. بعضیهایشان به بزرگی یک کوهستان بود که رد شدن از آن غیر ممکن به نظر میرسید. بعضی هایش ریز بود و به چشم نمی آمد اما برای لغزیدن در مسیر و از پا در آوردن کافی بود.
حالا بعد از همه ی ماجراها و اتفاقاتی که مستقیم یا غیر مستقیم به این پرونده مربوط بود, در یک صبح چهارشنبه بهمن ماه تمام شد. یک زمانی اهمیتی برایم نداشت, یک زمان به نظر می رسید گره گشای خیلی از مشکلات باشد, یک زمان آدمهایی را از زندگیم دور کرد. یک زمان مرا تا پرتگاه و از دست دادن خیلی چیزها پیش برد؛ ولی حالا اتفاق افتاده.
 وقتی مدتی  این همه طولانی منتظر هستی و سر زمانی که باید میشد نشده باشد, سر تمام آن بزنگاهها و شنیدن"دیگه تمومه "ها؛  دیگر حسهایت را از دست میدهی. نه اینکه برایت مهم نباشد اما دیگر آن حس خوشایند و امیدوارنه و مثبیتی را که داشته ای از دست داده ای. دیگر همه ی عکس العملت میشود شنیدن یک جمله خبری.
نگاه میکنم به همه ی لحظه های عمر من و دیگرانی که برای انجام شدن و تمام شدنش, بیهوده هدر رفت.

----------------

دو:نوشته بود از خاطره ای که برایش تمام شده. یک جور خوش آیندی تمام شده بود انگار. من به خاطره های تمام نشدنی ام فکر میکنم. به آنهایی که انگار تکه ای از من را در خودشان نگه داشته اند. شاید کار نیمه تمامی در آنها باقی مانده باشد. آنوقت است که هر کاری میکنی و هر تصمیمی میگیری هنوز آن خاطره می آید و یک اثری از خودش را روی لحظه هایت میگذارد. برای همین است که صبر کردن خوب است. منتظر آن قطره ی آخر شدن. آن قدر منتظر بمانی و فرصت بدهی که وقتی تمام کردی بدانی برایت تمام شده است. تمام و کمال. نیمه تمام ماندن باعث میشود همیشه گوشه ی چشمی به گذشته داشته باشی. به آدمی که بودی و به روزها و عادتهایی که داشتی. دلت میماند پیش آدمها, اشیاء و مکانهایت در همان گذشته.

----------------

سه: در تمام زندگی هیچ رویدادی را تاثیرگذارتر و واقعیتر از به دنیا آمدن یک انسان و مرگ نیافتم. 

برش های کوتاه از زندگی در یک روز کاملن معمولی

نشسته ام در دفترم. پشت میز.کرکره ها را زده ام بالا و به بارش برف, که از آمدنش دیگر این شهر ناامید شده بود, نگاه میکنم. پسرم بدون دستکش است و کفشهای نو اش زیاد مناسب این هوا نیست, ممکن است توی برف خیس شود. شاید نباید زیاد نگرانش باشم. مگر ما کودک بودیم وقت سرخوشی زیر برف سرما و خیس شدن را اصلن متوجه میشدیم. چند روزیست حال خوشی ندارم و دلیل این حجم اندوه را هم میدانم و هم نمیدانم. کسی از عزیزانم ناخوش است و من عمیقن برایش اندوهگینم. اندوه که آمد پخش میشود به همه ی لحظه ها و به همه زندگی.
قهواه ام را تازه تمام کردم ولی دلم باز کافئین می خواهد. برف با خودش سنگینی می آورد و سکوت. به این فکر میکنم که در این چهل سال از چند پنجره به برف نگاه کرده کرده ام. حس پشت همه یشان یکی بوده. مثل عزاداری بعد از مرگ میماند باریدنش. مرگ یک رابطه یک آدم یا یک روزمرگی. اینکه بعد از آن سبک خواهی شد و شاید ادامه زندگی را بی آنکه برایش گریسته ای, از جایی نو  دوباره آغاز کنی.End of an era....
بعد از رساندن سام صبحانه را با مامان خوردم. رساندمش دم بانک و گفتم چتر مرا ببرد. اصرار کرد که نمیخواهد و دستش سنگین میشود. به حرفش گوش نکردم. حالا خیالم راحتتر است انگار.
 باید چند پروپوزال آماده کنم و به چند جا زنگ بزنم. با همه ی نفس گیریهایش زندگی ادامه دارد ووقتی بیشتری برای ایستادن و نگاه کردن نیست.

واژه نه، از انگشتانم درد میچکد.

درد از یک شب پاییزی شروع شد. چند سال پیش... درستش هفت سال پیش. در رختخواب بودم و نیمه های شب با سوزشی از جنس کندن شدن بیدار شدم. دست چپم به یکباره طغیان کرده بود. این حجم عظیم که از پشت کتف شروع میشد و شبیه بهمنی بی خبر بود و داشت آوار میشد تا نوک انگشتان. دکتر ژاپنی بیمارستان دانشگاه ام آر آی را گذاشت روی بورد نورانی و دو تامهره را نشان داد. شش و هفت. گفت ببین فاصله افتاده اینجا. راهی نیست جز اینکه باهاش بسازی تا بدتر نشه. و از آن روز هر کاری کرده ام با دردم به جز ساختن. بچه و رختخواب مهد و تمام وسایلش را کول کرده ام از پارکینگ تا طبقه پنجم. کیسه های خرید را تا طبقه سوم.  گونی برنج را زده ام زیر بغل و یک وری کلید انداخته ام توی قفل در. ساعتها رانندگی کرده ام در ترافیک. کیف همیشه سنگینم را روی کول چپم مدام این طرف و آنطرف برده ام. یک حمالی فول آپشن...
حالا دارند دو تایی ازم انتقام میگیرند. شبها التماسشان میکنم که نیمه شب بیدارم نکنند. روزها بی حس نشوند. ژاپنی ها میگفتند شی بی ری. نشسته ام با آن عضله همیشه گرفته کتف چپم صحبت کرده ام که من و تو فقط همدیگر را داریم و با من و روزهایم بیشتر راه بیا.
اما آنها انتقام خودشان و روحم را بابت تمام بارهایی که اینهه سال مجبور کردم بردارند از من میگیرند. بی رحمانه و لحظه به لحظه.

نفس کشیدن هم گاهی سخت است

روی صندلی نقره ای نشسته ام. چشم انداختم و بین ردیفها تنها صندلی خالی سر ردیف را تصاحب کردم. بوی سیگار مرد کنار دستی و بوی خورشت کارمندهای اداره ثبت دارد خفه ام میکند.از وقتی رسیده ام سه تا مرد جا افتاده و کمی تا قسمتی مرتب، یک خانم بسیار مسن که رژ زرشکی اش تناسبی با مقنعه مشکی اش ندارد را احاطه کرده اند و مدام سوال حقوقی میپرسند. موبایل زن مدام زنگ میخورد و مشتریهایش را سرپایی راه می اندازد. با چند نفری هم قرار دارد که یکی یکی می آیند. راهرو پر از وکلا و کارمندان بازنشسته است که دنبال شکار مشتریان جدید میگردند. چشمهایشان نابلدی مراجعین را پیدا میکند. شماره های روی تابلو ١۶۴برای باجه ١۵ و ٢١۵٢ برای باجه ١٠ است. جلوی در ورودی سالن مردی نشسته که میپرسد هر کس چه کاری دارد و شماره میدهد.اگر سوال بیشتری بپرسی با دهان باز نگاهت می کند و فقط بلد است تابلوی مدارک مورد نیاز را نشان دهد. جوانک پلیس داخل سالن راه میرود و او هم نمیتواند کمکی در این ازدحام باشد. کارمندها باجه ها مطلقا حوصله پاسخ دادن ندارند.لابد زندگی کارمندی را انتخاب کرده اند که دیگر قرار نباشد در طرل ساعت کاری فکر کنند و مشکلی را حل کنند.همه چیز روال مشخصی دارد و اگر کسی خارج از این فرأیند بخواهد کاری کند به خودش مربوط است. سرنوشت شرکتهای ایرانی و قانون و شرایطشان در این ساختمان رقم می خورد. چند بار کوچه های اطراف را گشتم تا جای پارک آنهم وقتی نصف ماشین خیابان بالایی را قطع کرده پیدا کردم. چاره ای نیست باید بنشینم تا ناهار تمام شود و چهل تا شماره دیگر بخوانند تا نوبتم شود. تازه آن موقع اول کار است. نمیدانم میرسم قبل از پرواز به مقصد مدرسه پسر کارم را تمام کنم یا نه اما کار دیگری ندارم و خوشحالم که حداقل آیپد را همراه آوردم. بوی خفه کننده ، همهمه، بی خیالی مسیولین، مردم منتظر و ... اینجا مشت نمونه خروار زندگی اجتماعی ایران است.

تجزیه شدن به وقت لازمش

آدم است دیگر. یک وقتی هم وسطهای یک روز معمولی مچ خودش را میگیرد. بعد می ایستد و به پلاریزه شدن خودش نگاه میکند. میماند که کجا اتفاق افتاد. کی بود آن وقتی که دانست باید خمیرش را نرم کند, خیلی نرم, آنقدر که بتواند هر وقت لازم شد در کسری از ثانیه به شکلی در آید؟
و تو وقتی تجربه اش کردی دیگر نمیتوانی جور دیگری باشی. وقتی آن یاغی گری آراسته به آزادی و آن مصمم بودن مزین به صداقت را به محافظه کار عاقل بودن باختی دیگر راه برگشتی نخواهی داشت.
آن موقعی که توانستی همزمان لبخند احمقانه بزنی وقتی در سرت غوغای اثبات حقانیتت برپاست آنوقت است که باید با معصومیت کودکانه خداحافظی کرد.

و من پلاریزه میشوم به چشم پوشی کردن، احمق بودن، جذاب بودن، ترسیدن، شجاعت، نفهمیدن، فهمیدن، ندیدن، نشنیدن، مهربان بودن، بی خیال بودن و...هزار و یک سیاست چندش آور دیگر.

"زندگی دوگانه ورونیکا" یا حالا زندگی دوگانه ی هر کی...

سایه ی سیاهی، آسمان دلش را تیره و تار کرده بود. انگار طوفانی در راه باشد. نگاهش میکردم و نمیدانستم بالاخره خواهد بارید یا نه. اگر یک بار ،فقط همین بار، میتوانست این همه حجم انباشته شده ی نحس را خالی کند، برایش بهتر بود. اصلا میتوانست بهانه ای بگیرد ، از میان آن همه دلیل، یکی را انتخاب کند و باهمه ی توان، اندوهش را سر یکی از آدمهایش آوار کند. یا می توانست تنهایی سوار ماشین بشود، عینک دودی به چشم، یکی از آن تراکهای فلش مموری را انتخاب کند و توی اتوبانهای شهر، سربه سر راننده های خسته بگذارد و از ته دل به همه یشان بدوبیراه بگوید. میتوانست پنجره را باز کند، نشسته روی صندلی کهنه و راحتش پاها را بگذارد روی لبه و همینطور که خاطرات تلخش را مرور میکند پشت هم سیگار بکشد. می توانست با موهای ژولیده و لباس خواب سیگار در یک دست با دست دیگرش، پشت هم پیکش را پر کند و به سلامتی همه ی نارفیقی ها خالیش کند. میشد که اصلا تا هر وقت که میخواهد توی تخت بماند و مچاله شود زیر پتو و بگذارد درد مثل سمی آرام آرام همه تنش را زهرآلود کند تا برود تا ته چاه سیاه تنهایی. میشد که هیچ تلفنی را جواب ندهد و در را برای هیچ کس باز نکند....
هزار و یک راه بود برای اینکه بگذارد آن سیاهی همه ی حضورش را بگیرد و آنقدر غلیظ شود تا همه چیز را در خودش حل کند و تمام شود. آنوقت زمانی که همه ی دردها را تا اتنها رفته بود و تمامش کرده بود، شاید صبح صادقی از پشت کوه سربر می آورد و صدای پرنده ای نوید روزگاری نو برایش هدیه می آورد.
اما...
دخترک نتوانست هیچ کدام از این سناریوها را اجرا کند. به جایش آن زن که محافظه کار است و مغرور، مادریست تمام عیار، همسریست فهیم و هزارتا چیز دیگر، و همیشه تصمیم گیرنده است، نگذاشت افسارگسیختگی دخترک زمام کار را در دست بگیرد و آتش به جان او و زندگی اش بزند.
...
آن زن مانند همیشه در را روی دخترک بست وگذاشت با خودش و دیوانگی هایش تنها بماند.

خواندن یا نخواندن؟ مسئله اصلن این نیست!

دلم گرفته بود. آخر هفته را اگر از چهارشنبه فرض کنیم، از همان صبحش حالگیری ها شروع شد. 

معلمش ایراد گرفت که مگر قرار نبود تن تن نخواند و چرا کتابهای دیگر نمیخواند و کلن گیر داد به بی علاقه گی اش به خواندن قصه های ایرانی. من مانده بودم چطور بگویم که به زور نمیشود هیچ کس را به کتابی، فیلمی یا هر چه علاقمند کرد. چطور بگویم که وقتی آمدیم ایران تا چند سال بعد همچنان کتابهای ژاپنی اش را میخواند و با داستانهای کودکانه ایرانی ارتباط برقرار نمیکرد. تا با معجزه تن تن آشنا شد. انگار از قصه های کودکانه پرت شد به علایق تین ایجرهای نو. کمی شاهنامه شاید آن هم فقط قصه هایی که نامی از سام در آن باشد را دوست داشت اما نه بیشتر.
بعدتر با هم نشستیم به دردودل. گله کردم از کتاب نخواندنش و گفتم از حرفهای معلم. قول داد که سعی کند هر شب نیم ساعت کتاب بخواند.
فردایش چشمهایم را که باز کردم کتاب جدید تن تن اش دستش بود" دوازده صفحه اش رو خوندم! خیلی جالب شده." درست نبود باز یادش بیاورم که معلم خواسته تن تن نخوانی که زبانش محاوره است و بلاه بلاه...
شب، یکی از کانالها "ذهن زیبا" را نشان میداد. برایش از "جان نش" گفتم و "تئوری بازی". علاقه مندانه خواست تا آخر فیلم را ببیند."برام ترجمه میکنی؟" برایش از دانشگاه پرینستون گفتم و ام آی تی. گفتم که خاله روشنک آنجا درس خوانده چون خیلی کارش درست است. به هیجان آمده بود که من هم میخواهم بروم ام آی تی. 
فرصت مناسب بود برای آنکه چیزهایی که دوست دارم، بذر آرزوهای دست نیافته ی خودم را در مغز کوچکش بکارم. شاهرخ کتاب "ریاضیات زیبا" را ترکتبخانه برداشت و نشانش داد "این عکس جان نش واقعی ست." از آن شب کتابش دستش بود و چند صفحه اش را خواند.
صبح هنگام بازببینی کیفش دیدم، کتاب را برداشته. فکر کردم میخواهد به معلمش بگوید که ببین من این کتاب را میخوانم. دم مدرسه که کیف را به کولش می انداختم" کیفت امروز سنگینه. اون کتاب رو هم برداشتی؟ میخوای به خانم ن نشون بدی؟" جواب داد"نه میخوام زنگ تفریح بخونم."
مانده ام با پسری که از کتابهای کودکانه یکراست رفت سراغ تن تن و از تن تن یکراست سراغ زندگی دانشمندان، چطور میشود از بی علاقگی اش به خواندن قصه ها گفت. آیا اصلن موضوع بی علاقگی به خواندن است یا باید دنبال دلیل در جای دیگری بگردم؟ 

شروعی هزار باره

ن گفت قول بده هر روز مینویسی...روزی یک ساعت...گفت قصه زندگیت رو بنویس،باید خوندنی باشه... من انگار نیاز داشتم کسی یادم بیاورد که چقدر به نوشتن،حرف زدن نیازمندم. شاید نیازی باشد ضروری،خیلی ضروری برای نظم دادن به موضوعاتی که قصد مرتب شدن در ذهنی که همیشه خواسته ام با نظم و ترتیب کار کند، را ندارند.
دخترک حراف بود اما من هر چه بزرگتر شدم و هرچه دخترک را بیشتر و بیشتر در لایه های زیرین قایم کردم از حرافی ام کم شد. درونگرا تر شدم و تودار...محافظه کارتر...
هر روز قصه ها می آیند و اما واژه نمی شوند و با باد میروند.
حالا اما دوران گذر که تمام شده و در نقطه شروع از فصل جدید زندگی ام که ایستاده ام باز به خودم و دخترک تنهایم قول میدهم که قصه ها را،حرفهایش را بنویسم و نگذارم او در این بی صدایی نگفته بماند.