سه گانه روزمرگی(1)

ما پیشرفت نمیکنیم. ما تلاش میکنیم تا روزمرگی هامون رو با روزمرگی های به گمان خودمون پیشرفته تری؛ عوض کنیم.



ساعت شش :دنگ دنگ دنگ. پریدن آقای ش از توی رختخواب. صدای سیفون. صدای آب. صدای در کمد. صدای باز شدن در یخچال برای برداشتن قهوه صبحانه. پوشیدن کفشها. یه بوسه. بای بای.
بازگشت به رختخواب. یه دوش پنج دقیقه ای.

بیداری سام. کمی بازی. شستن دست و صورت بچه. "سام سام سام سام " نوشتن اسمش رو روی چهار تا پوشک. آماده کردن کیف مهد. جمع کردن رختخوابها. آب دادن به گلها. چمع کردن لباسهای شسته از روی بند به توی کمدها. جاروی کف بالکن.
صبحانه؛ یه لیوان چای تلخ یه پنیر بیست گرمی یه شیشه شیر یه کیک یه صبحانه سبزیجات. صدای "نیهون گو دِ ا سوبو" یا "پیتا کورا سوییچی" یا you got the music"*.
جمع کردن صبحانه. شستن ظرفها. تمیز کردن میز. پر کردن کتری آب برای عصر.

لباسهام رو میپوشم. لباسهاش رو می پوشونم.
بغلش میکنم تا کنار در. کفشهام رو که پوشیدم باز بغلش میکنم.

دنبال پرستوها میگرده میذارمش تو صندلیش. بندش رو میبندم. تو آینه ماشین رژ میزنم. با عجله دفتر مهد رو پر میکنم.
"لای لا لایی گل لالا"،" عروسک من سرما خورد"... همزمان میخونم و میخندیم تا مهد.

ما:اوهایو گوزایماس.
اونها:اوهایو "سامو کون"
آماده کردن سبد و کمد و سطل پوشکها. خداحافظی.

عوض کردن سی دی. پیش به سوی دانشگاه...**

*اسم برنامه های مورد علاقه سام

**شبها که میرم بخوابم به خودم میگم چرا روزها عین هم شدند. چرا هیچ حس بالندگی ندارم. مینویسم تا وقتی این روتین عوض شد؛ یادم بیاد چطور این روزهام میگذشت.

مدیر مدرسه

این نوشته سایه من رو باز پرت کرد به سالهای خوش دبیرستان که با اینکه به قول خودش در دیر راهبه ها درس میخوندیم و هزار تا آدم کنترلچی بیرون و درون مدرسه مون بودند اما باز هم دوران سرخوشی جوونی بود.

یادته کتی جان چه ترسی مینداخت تودلمون وقتی پاش رو میذاشت تو حیاط مدرسه؟
یادته چند بار کلاسمون رو تا حد انحلال برد و ما رو زجر کش میکرد برای هر چیزی که بویی از شادی برده بود. یادته چقدر ازمون تعهد میگرفتند بابت یه خنده با صدای بلند یا نشون دادن موهایکه تازه کوتاه کرده مون به همکلاسی هامون یا...؟ یادته چند تا از بچه ها رو از مدرسه اخراج کرد؟ یادته چه بساطی داشتیم موقع هر جشن مذهبی بود؟ یادته تو سرما ما رو از صبح تا ظهر روی سنگهای سرد تو اوج سرمای بهمن مینشوند تا برای دهه فجر شادی زورکی بکنیم؟
اما حتمن یادت هست که چقدر زجرش میدادیم با حرف گوش نکردن هامون و اتحادی که از بچه های اون سنی تو یه کلاس سی و شش نفره بعید بود.

دلم میخواد یه روزی برگردم مدرسه و بهش بگم خانوم یادته با چه حقارت و فریادی بهم میگفتی کسی که ساعتش رو دست راستش بندازه امکان نداره بتونه بره دانشگاه. دلم میخواد برگردم بهش بگم اون همه تعهدی که بابت کمترین نشونه های جوونی ازمون گرفتی من روخوشبخت نکرد باعث دانشگاه رفتن و درس خوندنم هم نشد. باعث دینداری و مذهبی شدنم هم نشد فقط باعث شد یاد بگیرم آدمها هر چی دگم تر وسیاهتر هستند منفورتر میشند.

میدونی کتی جان من باور کردم خانوم منتظری بزرگترین لطف رو در حق من کرد تا عین خودت از هر چی مذهب و تعصب ه روگردون بشم برای همه عمر.

پدر

دوست نداشتم تو هیچ بازی وبلاگی دیگه ای شرکت کنم حتی اگه دوست خوبی دعوتم کرده باشه که احساس میکنم به شدت لوث شده همه این بازی ها؛ اما نه وقتی بهانه باشه برای تکرار بزرگترین یا تنها‌ترین حسرت زندگیم.

میپرسید تاثیرگذارترین؟
برای منی که بیشتر عمرم رو در لحظه زندگی کردم، عاشق روابط م،همه عمرم جنون تحلیل اتفاقات زندگی رو داشتم، همه آدمها و اتفاقات و مکانها و ... برام تاثیرگذار بوده شاید کمتر شاید بیشتر.
اما بزرگترین اتفاق که همه زندگیم ازش متاثره مرگ پدرم بود. انقدر که هیچ وقت هیچ کس نمیتونه حتی برای ثانیه ای تصور کنه چی کشیدم و دارم میکشم از نبودن مردی که همه مردانگی و انسانیت رو یکجا داشت؛ که بهترین دوست بود؛ که زیباترین لحظات عمرم رو ساخت و درست وقتی بهش بیشترین احتیاج رو داشتم پر کشید و رفت.

زندگی من به دو قسمت تقسیم میشه قبل از اون مرگ تلخ و بعدش.
شاید زیاد گریه نکرده باشم شاید حتی برای خداحافظی هم نرفته باشم ،که نمیخواستم هیچ وقت تصویر بی جونش تو نصورم ثبت بشه ،شاید زیاد سیاه نپوشیده باشم، شاید اصلن هیچ وقت با غم ازش یاد نکرده باشم اما حسرت نداشتن ش همه این هجده سال تو همه اون لحظه هایی که باید می بود، برام مونده.

دلم آغوش مهربون و گرم پدر رو آرزو کرده همه این سالها.

P.S: ببخشید که قاعده بازی رو میشکنم. از یادآروی این قصه تکراری غمگینم.

...

1.از وقتی دارم تمرین ایده آلیست نبودن میکنم و یه جورایی بیشتر از قبل هم دارم سعی میکنم برام مهم نباشه دیگران چطور قضاوتم میکنند، زندگی به طرز معجزه آسایی بهتر شده.

2. قایم موشک بازی، دالی بازی با چاشنی سورپریز کردن، ماشین بازی، داستان سرایی، نمایش انواع تاترهای عروسکی، رد شدن از زیر هر چیزی به جای تونلی که توی مهد هست علاوه بر کتابخونی و داغون کردن وسایل با هر چیزی که خوش دست باشه، و کلی جانگولرهای دیگه، مشغولیت های این روزهای ما سه نفره.
چند روز پیش شوشو(!) میگفت میخوام سام بزرگتر شه بعد ببرمش پارک و توپ بازی و استخر. بهش گفتم باید از همین حالا بازی کردن رو باهاش شروع کنی. در همین راستا قرار شد هر دو عقل‌های نازنین‌مون رو روزهای تعطیل بذاریم تو کمد و بیفتیم به هر کار خنده داری که به فکرمون میرسه.
پسرک خیلی خیلی شادتره و دیگه اصلن جیغ نمیزنه و همش هم از سر و کولمون بالا میره و تف و گاز محبت آمیز میده در جواب این اقدام شجاعانه ما.

3.اینکه یکی ازکانالهای کابلی ما تصمیم داره به مناسبت جشنواره کن هر روز یه فیلم برنده نخل طلا نشون بده خیلی خیلی جای خوشبختی داره اما نه وقتی ساعت پخش فیلمها به کار و زندگی تو نمیخوره!
اونوقت هست که بیشتر احساس سوزش میکنی تا هیجان.

4.امروز جوجه پرستوها برای اولین بار پرواز کردند. سام که محو تماشای رقص دسته جمعی شون زیر سقف پارکینگ بود.

5.اول یه پست نوشتم گفتم میخوام اینجا یه جایزه بذارم. جریانش هم این بود که هر کسی ده تا فیلم یا ده تا کتاب خوب( نه مدل رومانتیکی خرکی نه مدل روشنفکری اغراق آمیز) بهم معرفی کنه که من هفت تاش رو ندیده و نخونده باشم بهش یه جایزه بدم.
بعدش ترسیدم. دیدیم با این خیل خواننده های فرهیخته اینجا یه دفعه باید زندگیم رو بفروشم جایزه بخرم.
ولی حالا باز هم اگه کسی خواست تو لیست درست کردن کمک کنه میشه یه فکری به حال جایزه اش بکنم.

6. یه دوست رومانیایی داریم که الان چند سالی هست میشناسیمش. این دوستمون همیشه شوهر ژاپنیش رو از ما مخفی میکرد و همیشه هم گله مند بود از ژاپنی ها که چرا همه وقتی میبینندش ازش میپرسند چطور با شوهرش آشنا شده!
تا اینکه شنبه ای به طور کاملن تصادفی رفتیم یه رستورانی که دفعه دوممون بود ویه جورایی پرت هم هست.
درست کنار میز ما این ال.. خانوم و شوهرش نشسته بودند.
شوشو که خب عادت داره همیشه در بدو ورود به هر مکانی دستشویی ش رو کشف کنه نبود و من تنها رفتم سر میز.
قیافه ال.. دیدنی شد وقتی من رو دید. در کسری از دقیقه ( یعنی قبل از اینکه شوهر ما از اکتشافاتشون برگردند) غذاشون رو تموم کردند و رفتند.
البته بنده هم فهمیدم دلیلش چی بود که نمیخواست حرفی بزنه.
اما حرفم اینه که مگه ما خودمون با تمام جوانب و شرایط زندگی مون همسرمون رو انتخاب نمیکنیم؟ این که خیلی زشته بخواهیم همش از دیگران قایمش کنیم حالا هر جور که باشه.

7. جمعه هفته پیش یه پیرمردی که بدون هیچ حق‌خوری جلوش پیچیده بودم تا دم در دانشگاه دنبالم اومد که تا جایی وایسادم بیاد یقه ام رو بگیره اما دم در دانشگاه که راهش ندادند آی کنف شد آی کنف شد. من هم آی حال کردم وقتی گیر کرده بود و یه قطار ماشین پشت ش نگاهش میکردند.

8. از دیدن و خوندن خبرهای وطنی چیزی شبیه رعشه بهم دست میده. میدونم زندگی عادی مردم به این وحشتناکی هم نیست یا شاید هست و دیگه پوستی به کلفتی کرگدن پیدا کردند.
شاید دیگه هیچ وقت نتونم برگردم حتی اگه سرگردون دنیا بشم.
حیف که دیگه "خانه، خانه نیست."

9. از مادران محترم ساکن مرکز کسی میتونه من رو راهنمایی کنه بهترین فروشگاه برای خرید کتابهای تربیتی کودک کجاست؟
ثواب داره این مامان مون رو آواره شهر نکینم بفرستیمش سر جاش کتابها رو بخره.

10. این دفعه هر کار میکنم یکم طنز بشه نمیشه. برای همین کمتر مینویسم.

11.عکس هم ندارم که بذارم.

12.میخوام هر جور شده به بند محبوبم برسم.

13! "م.ج" این یکی از فامیلهاست که جدی فکر کنم جزو معدود آدمهایی هست که هیچ جوره نمیتونم باهاش هیچ مراوده‌ای داشته باشم.
از اون آدمهایی که تمام فکرشون وقتی کنارت هستند اینه که ازت یه سوتی بگیرند و به موقع به روت بیارند یا اینکه همش در حال متلک انداختن هستند. از مشخصات خوب دیگه اشون هم اینه که بچه هاشون تاج سر همه هستند و باید به همه جا سرک بکشند و اگه خونه رو با صاحبخونه یکجا آتیش بزنند باز چون بچه های این بشرند همه باید بگند به‌به.
شماها هم از این موجودات تو دست و بال‌تون دارید؟

عکسهایی که امروز گرفتم.

آسمان امروز

همزیستی مسالمت آمیز تکنولوژی و طبیعت(یکی از پارکینگ های دانشگاه)

این جوجه پرستوها کاری جز خوردن و گند زدن به ماشین ندارند. حالا هم زل زدند که برو کنار بذار باد بیاد!

...

1.خب من تصمیم گرفتم از این به بعد بعضی وقتها بیام اینجا از این پستهای چندتایی بذارم. البته که همش جفنگیات زندگی روزمره است. اما اینجوری کمتر وقت خودم و شماها رو میگیرم.
معلومه که همش رو یه جا نمینویسم و تاریخی که آخرش میخوره مربوط به وقت پابلیش شدنش ه.
عنوان هم نمیذارم جز همین سه نقطه. یه وقتایی هم که یه چیزی برام خیلی جالبتر یا مهمتر باشه پست جدا براش مینویسم. حالا دیگه خودتون میدونید. خواستید اینها رو بخونید نخواستید هم نخونید. اما بخونید بهتره. باشه؟

2.درسته که من هم وقتی برای اولین بار اینجا طوفان شد مثل ندید-بدیدها بودم اما دلیل نمیشه که نگم خوب نیست انقدر طوفان ندیده بازی درمیارید. باباجان ما دو سال پیش اینجا بیست و هفت تا طوفان تو دو ماه داشتیم حرفی زدیم اصلن؟
انگار گلوبال وارمینگ به تهران هم رسیده.

3.دیشب وقتی نه‌ونیم شب تو رختخواب بودم و داشتم از خستگی بی‌هوش میشدم یاد اون دورانی افتادم که بعضی وقتها نه‌ونیم شب می‌رفتیم مهمونی. به جان خودم من یه بار ساعت دوازده شب رفتم یه عروسی.
حالا انقدر دهاتی شدیم که صبح پنج از خواب پا میشیم و شب دیگه خودمون رو بکشیم ده خوابیم.
ایران که رفته بودم اول کار یکم این برداره ما رو ورداشت برد قرارهای بعد از نه شب، عادت کردیم والا میخواستم همین‌جور دهاتی بازی در بیارم و نه شب برم بخوابم.

4.این عکس داغ داغ ه. همین امروز صبح گرفتم.
به بهونه این پستهای بیست تایی هی عکسهای بچه ام رو به خوردتون میدم. تا اونهایی هم که نمیرند وبلاگ خودش رو بخونند یه وقت بی نصیب نمونند.
شما اگه از این گاری‌ها بیرون ببینید چه حالی میشید؟

5. دلم زندگی تو نیویورک میخواد. یا هر جایی که میانگین سنی بالای پنجاه نباشه و بیشتر مردمش هم کشاورز و کارمند نباشند.

6.پسره احمق‌ِ بی‌نزاکت‌ِ عوضیِ کثیفِ نفهم ...! الکی ادای روشنفکری در نمیارم. چون حقش ه این پسرة بی‌ادب که همش باید صدای آروغ و گوز و خرت خرت کردن گلو و غذا خوردنش رو من تحمل کنم.
امروز هم الاغ همین جا تو لب غذا خورد و جفت پا رفت رو اعصاب من. بعضی روزها انقدر حرص میخورم که تا نرم یکم قدم بزنم اعصابم سرجاش نمیاد.

7.روز مادر ما به صورت زیر در آخرین ساعتهای روز و وقتی دیگه امیدی بهش نداشتم به شدت مبارک شد.
جهت آدمهای کنجکاو بگم که تو اون پاکت کلی مبالغ نقدی هست. نیست پسربزرگمون یکم زیادی خجالتی ه و طرف قسمتهای زنونه فروشگاهها نمیره اینه که معمولن همین وضع ه.

8.من امروز اولین مکالمه جدی رو با سام داشتم. خیلی جدی بهش گفتم این جیغ‌های بی‌خودیش اعصاب بقیه رو خرد میکنه. گوش داد. بعدش به شدت آرومتر شده بود. جل الخالق این بچه ها از کی همه چی رو میفهمند؟

9.فکر میکنید یه بچه کجا ممکنه در پستونکش رو قایم کنه که به عقل جن هم نرسه؟ من که همه جا رو زیر و رو کردم پیداش نکردم. البته خود بچه فرداش آورد تحویلش داد!
یعنی یه جایی گذاشته بودش که به فکر خودش میرسید اما به فکر من نه؟!

10.مذاکره تون مبارک باشه!

11.حالا هی به این دولت بد و بیراه بگید. بده همزمان دو تا روزنامه باحال بعد از کلی وقت دوباره اجازه انتشار گرفتند.
میشه یه نفر لطف کنه یو آر ال اینها رو برای ماها هم بنویسه.

12.در فکر یه تغییر اساسی برای زندگی هستم. فقط هنوز مطمین نیستم دقیقن چه کاری میخوام بکنم. فعلن باید اینی که زاییدم رو بزرگ کنم بعد برم سراغ بعدی.
منظورم سام و بچه بعدی نیست ها. منظورم دکترا و شاید یه تغییر رشته احتمالی هست.

13.این شماره به علت خرافه گرایی از این به بعد مخصوص آدمها و اتفاقات و چیزهایی هست که من ازشون بیزارم. شاید هم گاهی رمزی بنویسم اما خب جای خوبی هست برای خالی کردن دق‌ودلیم.
"پاریس هیلتون"

14.چند وقتی هست دلم میخواد برم یه کلاس درست و حسابی شِفی.
هزینه این کلاسها اینجا خیلی زیاده و هر چی بهتر و کاملتر باشند گرونتر. اما من خیلی خیلی دلم میخواد در راستای همون تغییر زندگیم این کار رو بکنم. حالا ببینیم چی میشه.
به نظرم خیلی هیجان انگیزه آدم بتونه با همین مواد غذایی معمولی معجزه کنه.

15. کاش یه همپا پیدا میشد من بقیه کافه ستاره و بابل رو میدیدم.

16.انقدر هرجا رفتم شب شیشه ای و بهرام رادان نوشته بود که رفتم فایلهاش رو دانلود کردم تا ببینم. خب باید یه کاری برای فرار از درست کردن پاور پوینت هفته دیگه پیدا میکردم.

17. میگن قراره هفته دیگه هر گروه فقط ده دقیقه پرزنتیشن کنه. کور شیم ما اگه این پنج سال تو این لب پرزنت کمتر از یک ساعت و نیم دیده باشیم. اگه شد میام اینجا جشن می‌گیرم.

18. تویوتا از مزدا بهتر است. در همین راستا ماشین مصادره شده توسط این مادر و پسر پس داده نمی‌شود.

19. بیشتر نمیشه هر کاری میکنم.

20.خداحافظ!!!

مذهب

یه تیکه مکالمه تو یه فیلمی* که دیروز دیدم داشت جالب بود..
...
Son:Dad I want to divorce her.
Father: you can't do that. you are a Catholic.
Son:I even don't belive in God.
Father:It doesn't stop you being a Catholic.
...
*نمیدونم اسمش چی بود. جنیفر انیستون و کمرون دیاز توش بازی میکردند. اولی زن طرف بود دومی معشوقه اش. اسم هنرپیشه های مردش رو هم نمیدونم. فیلم رو هم از نصفه دیدم!

...

1.خوب شد امسال نمایشگاه کتاب تو مصلی برگزار شد که من هیچ تصویر و خاطره ‌ای ازش ندارم و دچار این یه قلم نوستالژی نشدم.

2.با یه چراغ خواب ده واتی دارم دو شبه رویای تبت رو میخونم. زیاد ازش خوشم نیومده اما نمیدونم چه اصراری ه که حتمن چشمهام رو از حدقه در بیارم وقتی این همه کتاب نخونده دیگه دارم.

3.در گیر و دار اینم که هری پاتر رو بخونم یا نه. فکر کنم اشتباه کردم کتابهاش رو نخونده فیلمهاش رو دیدم. کلن جذابیت‌ش رو از دست داد.

4.با شوهر خالهِ که دو روزی هست مسافر ایرانه تلفنی حرف میزدیم؛ سر کاری گذاشته بود من رو:
B: we read Sam's website today.
Bita:It is not website,it is weblog.
B:In US we call it website.
Bita:?
---
B:I like the new apartment.It's nice and????and???
Bita:warm?
B: we use "Cosy" in this case.
Bita:!?!!!
---
B:We are going to go to bookshop today.
Bita:It's not bookshop, its's book fair.
B:No,We say it bookshop in English.
Bita:!!!?????????

5.خالهِ هم از حالا به بعد اینجا رو میخونه. اگه نگرانِ نگران‌شدن هیچ کی دیگه نبودم از خوندن اینجا؛ باید شدیدن حواسم به اوضاع قلب و روحیه و احساس این یکی باشه بس که دل نازکه این یه دونه خاله ما.

6.برادره میگه هر جایی با Bمیرند همه مردم میریزند سرش و باهاش دست میدند و با یه انگلیسی باحالی باهاش خوش و بش میکنند. حتی یه نفر میخواسته تو استخر بهش از قالی های پدر بزرگش بفروشه!
خود B اعتقاد داشت مردم ایران خیلی friendly هستند.
(ما هم جوگیر شدیم پرشین یادمون رفته.)

7. ما حرفمون رو پس میگیریم. خداییش "شاهرخ " برای این چرت و پرت‌هایی که من اینجا مینویسم یکم زیادی اسم سنگینی ه. شوشو هم که لوث شد رفت. چی صداش کنم که به اینجا بیاد خودم هم موندم.

8.علت همه بدخلقی های من این پدر و پسرند به طور غیر مستقیم و خیلی محبت آمیز البته.

9.دلم یه سریال دیگه مثل فرندز میخواد. حفظ شدم بس که دیدمش. به آقای پدر(گیری کردیم ها بعد یه عمر شوشو صدا کردن) میگم بیا پروژه Lost رو به جریان بندازیم میگه من اصلن انرژیش رو ندارم شب تا صبح بیدار بمونم بعد هم برم سر کار. تنهایی هم اصلن مزه نمیده.
گل بگیرند شبکه فاکس رو که هر چی میری روش داره 24 نشون میده و جبران همه سرمایه اش رو از اعصاب نداشته ما میکنه.

10. راستی مرسی از کامنتهای پست قبل.

11. باید هی با خودم تکرار کنم من دیگه مادرم و باید قوی‌تر باشم.
پیرو پست قبلی و اینکه پریشب تو خواب خرس سام رو خورد و پس پریشب دو تا انگشتهاش قطع شد و دل نداشته من؛ دیروز با همه کاری که داشتم موندم خونه و همش رو به توپ بازی و ماشین بازی و کتابخونی و هزار تا ژانگولر دیگه گذروندم.
خب معلومه که امروز با اشک و ناله بیشتری ازهمدیگه جدا شدیم.
این هم یه دوره است میگذره. وای از اون روزی که اون بخواد بره. من چه زجه ای بزنم اون موقع.

12. چند وقتی هست عین سادیست ها همش فکر میکنم اگه من مردم چه بلایی سر سام میاد. نمیگم چه فکرهایی کردم که زیاد وسیله خنده نشه.
شماها هم از این فکرها میکنید؟

13. نحس ه؛ هیچی نمیگم

14. امشب همه خونه ما جمعند. مهمونی ه. ما ها هم مثل همیشه غایب. دل من هم مثل همیشه خون.

15. خودم خسته شدم انقدر چرت و پرت گفتم. این پست فقط برای این بود که خدای ناکرده، گوش شیطون کر، چشم بدخواه‌ها کور یه وقت نرم بشینم دو کلمه درس بخونم یا بزنم تو سر این کدهای لعنتی.

16.این عکس رو هم میذارم کلن جو رو شادش کنیم بره. حیف که اهل موزیک قری نیستم والا از اونها هم براتون میذاشتم یه قر هم داده باشید.

فکر نکنید بچه ام همین یه دونه تیشرت رو داره ها.نه. جون خودم کمدش داره منفجر میشه. خب من چه کنم تمام عکسهای تکی و خوبش با همین یه دونه است!

17.چند وقتی هست از پنجره پشت سرم صدای اردک و غاز میاد. فضا حسابی روحانی ه.
هر کی ندونه فکر میکنه اینجا یکی از مزرعه های شماله نه مولتی مدیا سنتر و دانشکده مکانیک!

18.دیگه رفتم. فحش ندید زشت ه.

19. میگم اگه باز حرف داشتم میام مینویسم ها.

20. گفتم بیست تاییش کنم بچه خرخون تره شاید جوگیر شدیم نشستیم سر درسمون.

من بی‌رحم‌ترین مادر دنیا م.

1.از صبح قیافه اش جلوی روم ه. اون اشکهای التماس آمیزش و اون همه آرامشش وقتی دید برعکس همیشه پشتم رو بهش نکردم و نرفتم و برگشتم کنارش نشستم تا با دوستاش اسنکش رو بخوره.
دم ماشین باهاش از لای پنجره اتاقشون که پیدا بود بای بای کردم.
دیشب خواب میدیدم که شاهرخ* یکی از انگشتهاش رو توی کار از دست داده وجلوی روی من اون یکی انگشتش رو هم قطع کرد. اما صورت اون نبود. صورت سام بود.
دلم ضعف میره از این همه بی‌رحمی خودم. از اینکه باید کنارش باشم و نیستم از اینکه هیچ کس دیگه ای هم نیست. نه من رو درست میبینه نه پدرش رو و نه هیچ محبتی از جای دیگه میگیره. این خیلی بده.
امروز برای اولین بار به جای هوو و اییی و... صدام کرد. به وضوح گفت ماما وقتی داشتم جلوی آینه موهام رو میبستم.
تمام شادی پسرک به بازی با من ه و من همیشه گرفتار زندگی.
بزرگ شده و چند روزیه که لجباز و عصبی ه. نکنه تقصیر من باشه که تنهاش میذارم. شبها از ذوقش که کنارم ه تا وقت بی‌هوشی حتی تو اتاق تاریک شادی میکنه.

2.از اینکه اینجا با خانوم حنای دیگه ای یا بهتر بگم با وجه دیگه ای از من روبرو بشید چه احساسی خواهید داشت؟

*همون شوشوی سابق. از بس هر جا رفتم دیدم با لوس ترین حالت ممکن از این کلمه استفاده کردند دیگه ترجیح میدم با اسم خودش اینجا هم صداش کنم. آخه من چی بگم به شماها که گند میزنید به همه احساس آدم نسبت به یه کلمه.

خوشبختی‌های من

1. در حین رفت و آمدهای همیشگی میخکوب تلویزیون شدم و برای بار صدم نشستم awakenings رو دیدم.
یه جایی آخرای فیلم مادر میگه وقتی پسرم سالم به دنیا اومد از خودم نپرسیدم چرا انقدر فرزند خوبی دارم اما وقتی این اتفاق افتاد همش دنبال این جواب بودم که چرا باید اینطور بشه( نقل به مضمون).
مسیله همینه که خیلی از ماها وقتی زندگی بهمون لذتی میده نمی‌پرسیم چرا اما وقتی ازمون گرفته میشه فکر میکنیم چرا این اتفاق افتاد.
نمیخوام در مورد شاکر بودن بالای منبر برم فقط خواستم به خودم بگم باید بیشتر حواسم به خوشی‌هام باشه.

2. دوست عزیزم برات نوشتم. رفته بودیم پارک و من یادت کردم.
وقتی سام و باباش رفتند که قدم بزنند دراز کشیدم روی زیرانداز، روی چمنها و نگاهم افتاد به مادر و پدرهایی که با بچه‌هاشون با سر و صدا بازی میکردند. نگاهم افتاد به دختر و پسر و زن و مردی که سگهاشون رو میگردوندند. نگاهم افتاد به همه اون همه شادیِ بی غل و غش و آزادی و رنگ.
یادت کردم.
میدونی من رویاپرداز خوبی هستم. همه زندگیم یاد گرفتم وقتی حسرت چیزی رو دارم بسپرمش به قوه تخیلم و از تصویرش لذت ببرم.
فکر کردم ایران م. تو هم کنارمی با یه تی شرت صورتی. کنار هم دراز کشیدیم و داریم دو تا عقابی که تو آسمون دنبال شکار بودند رو نگاه میکنیم و گپ میزنیم.
از ته دل حسودیم شد به همه این ژاپنی‌ها و همه مردمی که سرزمین‌شون براشون بهترین جای زندگی ه.
خیلی وقته دیگه مقایسه نمیکنم. دیگه نمیگم چرا اینجوری شد. سعی میکنم تصور کنم ایرانی رو که شبیه اون چیزی هست که میخوام باشه.

3. با داشتن همراه مهربون و شوخ با داشتن یه پسر خوش اخلاق و سالم؛ با داشتن مادر و برادری که همه پشتوانه زندگیم هستند؛ با داشتن دوستان مهربون و یه خانواده بزرگ و شلوغ خوب و با داشتن هزار تا خوبی زندگی من خوشبختم حتی اگه...

نیکو اخلاقی شدم!

اومدم وبلاگ سام رو پینگ کنم اشتباهی مال خودم رو هم پینگیدم.
این روزها ملالی نیست جز سگ اخلاقی خانوم حنا در اثر تغییرات هورمونی ماهیانه و به هم ریختگی جو خونه در اثر همین نهایت نیکو خلقی.
پدر و پسر هم اینجور مواقع خوب هوای آدم رو دارند والا که باید هی جیغ و داد و غرغر و دیوونه بازی رو تحمل کنند.
این تعطیلات طلایی امسال خیلی لوس و بی موقع است. جمله خبری بود.
برم تا جو اینجا رو هم به گند نکشیدم.

پ.ن: کار خوبی که این چند روز کردم خونه تکونی بود. در جریان این امر خطیر یه ایده بکر برای اینجا به ذهنم رسید. فعلن که مغزم تعطیله هر وقت کرکره رو کشیدم بالا میام ازش مینویسم./