کتاب رو باید به موقع خوند. یعنی بهترین هاش هم اگه بی موقع خونده بشه نه اینکه نمی چسبه بدتر حرصت رو هم در میاره.
اینکه کتاب رو بخونی و به موقع هم باشه دیگه خیلی شانس میخواد. آخه تو که نمیدونی فضای قصه چی هست. اگه به وسطش برسی دیگه فایده نداره. نه ول کردنش نه ادامه دادنش. اما اگه به موقع باشه انگار یکی از یه جای دیگه داره حرفهای تو رو تو یه قالب دیگه میزنه.
اصل تشدید هم اینجور مواقع حسابی کار میکنه.
"ماهی ها در شب میخوابند" رو دیروز تو میتینگ شروع کردم. تا آخر میتینگ فقط یه فصلش موند که اون رو هم امروز کنار رودخونه وقتی منتظر بودم زمان بگذره تا نوبت کلاسم بشه خوندم. تو هوایی که انقدر رطوبتش بالاست و چنان مه غلیظی ه که پنجاه متر اونطرفتر رو نمی تونی ببینی. قهوه به دست. یه مرغ دریایی هم داشت آب بازی میکرد تو رودخونه. نمیدونم مثل من خودش رو گم کرده بود یا اینکه خواسته بود تنها باشه. باز مثل من.
مامان داره میاد ماه دیگه. میدونم رفته تجریش یا شاید چند جای دیگه هم. ویترین مغازه ها رو نگاه کرده و سعی کرده حدس بزنه کدوم اون جینگول-پینگولها رو ممکن بود من بخرم. بعد رفته همش رو خریده تا من هر کدوم رو دوست داشتم بندازم. هر کدوم رو هم نخوام که خب میره قاطی بقیه که تا حالا نخواستم. تو یه جعبه. بعد فکر میکنه چی دیگه بخرم. میره یه تیکه طلا هم میگیره که خودش راضی بشه و الا میدونه من زیاد اهلش نیستم.
بعد میگه حالا دیگه چی میخواهی. بعد من میگم برام سبزی خشک و گز و آجیل و هیچی نیار. اما اون میاره. حتی شربت نعنا و آلبالو هم میاره. حتی یه کیف دستی میگیره دستش و از میوه های فصل میاره. حتی زیتون پرورده هم میاره. هر چی که فکر کنه شاید هوس کنم. بعد وقتی چمدونش رو باز میکنه اول شوکه میشم که اینا رو کجا جا بدم اما بعدش همش رو خودش جا میده. بعد همش رو میخوریم و من فکر میکنم خوبه که همش رو آورد. چقدر مزه داد.
این وسط فقط نمیدونه چه کتابی برام بیاره.
کسی پیشنهادی داره؟
اینکه کتاب رو بخونی و به موقع هم باشه دیگه خیلی شانس میخواد. آخه تو که نمیدونی فضای قصه چی هست. اگه به وسطش برسی دیگه فایده نداره. نه ول کردنش نه ادامه دادنش. اما اگه به موقع باشه انگار یکی از یه جای دیگه داره حرفهای تو رو تو یه قالب دیگه میزنه.
اصل تشدید هم اینجور مواقع حسابی کار میکنه.
"ماهی ها در شب میخوابند" رو دیروز تو میتینگ شروع کردم. تا آخر میتینگ فقط یه فصلش موند که اون رو هم امروز کنار رودخونه وقتی منتظر بودم زمان بگذره تا نوبت کلاسم بشه خوندم. تو هوایی که انقدر رطوبتش بالاست و چنان مه غلیظی ه که پنجاه متر اونطرفتر رو نمی تونی ببینی. قهوه به دست. یه مرغ دریایی هم داشت آب بازی میکرد تو رودخونه. نمیدونم مثل من خودش رو گم کرده بود یا اینکه خواسته بود تنها باشه. باز مثل من.
مامان داره میاد ماه دیگه. میدونم رفته تجریش یا شاید چند جای دیگه هم. ویترین مغازه ها رو نگاه کرده و سعی کرده حدس بزنه کدوم اون جینگول-پینگولها رو ممکن بود من بخرم. بعد رفته همش رو خریده تا من هر کدوم رو دوست داشتم بندازم. هر کدوم رو هم نخوام که خب میره قاطی بقیه که تا حالا نخواستم. تو یه جعبه. بعد فکر میکنه چی دیگه بخرم. میره یه تیکه طلا هم میگیره که خودش راضی بشه و الا میدونه من زیاد اهلش نیستم.
بعد میگه حالا دیگه چی میخواهی. بعد من میگم برام سبزی خشک و گز و آجیل و هیچی نیار. اما اون میاره. حتی شربت نعنا و آلبالو هم میاره. حتی یه کیف دستی میگیره دستش و از میوه های فصل میاره. حتی زیتون پرورده هم میاره. هر چی که فکر کنه شاید هوس کنم. بعد وقتی چمدونش رو باز میکنه اول شوکه میشم که اینا رو کجا جا بدم اما بعدش همش رو خودش جا میده. بعد همش رو میخوریم و من فکر میکنم خوبه که همش رو آورد. چقدر مزه داد.
این وسط فقط نمیدونه چه کتابی برام بیاره.
کسی پیشنهادی داره؟