کتاب- رودخونه- سوغاتی

کتاب رو باید به موقع خوند. یعنی بهترین هاش هم اگه بی موقع خونده بشه نه اینکه نمی چسبه بدتر حرصت رو هم در میاره.
اینکه کتاب رو بخونی و به موقع هم باشه دیگه خیلی شانس میخواد. آخه تو که نمیدونی فضای قصه چی هست. اگه به وسطش برسی دیگه فایده نداره. نه ول کردنش نه ادامه دادنش. اما اگه به موقع باشه انگار یکی از یه جای دیگه داره حرفهای تو رو تو یه قالب دیگه میزنه.
اصل تشدید هم اینجور مواقع حسابی کار میکنه.

"ماهی ها در شب می‌خوابند" رو دیروز تو میتینگ شروع کردم. تا آخر میتینگ فقط یه فصلش موند که اون رو هم امروز کنار رودخونه وقتی منتظر بودم زمان بگذره تا نوبت کلاسم بشه خوندم. تو هوایی که انقدر رطوبتش بالاست و چنان مه غلیظی ه که پنجاه متر اونطرفتر رو نمی تونی ببینی. قهوه به دست. یه مرغ دریایی هم داشت آب بازی میکرد تو رودخونه. نمیدونم مثل من خودش رو گم کرده بود یا اینکه خواسته بود تنها باشه. باز مثل من.

مامان داره میاد ماه دیگه. میدونم رفته تجریش یا شاید چند جای دیگه هم. ویترین مغازه ها رو نگاه کرده و سعی کرده حدس بزنه کدوم اون جینگول-پینگولها رو ممکن بود من بخرم. بعد رفته همش رو خریده تا من هر کدوم رو دوست داشتم بندازم. هر کدوم رو هم نخوام که خب میره قاطی بقیه که تا حالا نخواستم. تو یه جعبه. بعد فکر میکنه چی دیگه بخرم. میره یه تیکه طلا هم میگیره که خودش راضی بشه و الا میدونه من زیاد اهلش نیستم.
بعد میگه حالا دیگه چی میخواهی. بعد من میگم برام سبزی خشک و گز و آجیل و هیچی نیار. اما اون میاره. حتی شربت نعنا و آلبالو هم میاره. حتی یه کیف دستی میگیره دستش و از میوه های فصل میاره. حتی زیتون پرورده هم میاره. هر چی که فکر کنه شاید هوس کنم. بعد وقتی چمدونش رو باز میکنه اول شوکه میشم که اینا رو کجا جا بدم اما بعدش همش رو خودش جا میده. بعد همش رو میخوریم و من فکر میکنم خوبه که همش رو آورد. چقدر مزه داد.
این وسط فقط نمیدونه چه کتابی برام بیاره.
کسی پیشنهادی داره؟

...

1.هنوز پیدا نشدم اما از این گم بودن هم خوشم نمیاد. یه جور حضور که اجبارش فقط خودم هستم و دل گرفته و حرفهای نگفته ته گلو مونده.

2.بودن یا نبودن مسیله این است؟
ادعای گنده ای ه اما به نظرم شکسپیر اشتباه کرده. نه مسیله این نیست. وقتی نباشی که دیگه هیچی مهم نیست. دیگه مسیله‌ای وجود نداره. نبودن مسیله نیست. اینکه چطور باشی مسیله است. خیلی هم مسیله است. اینکه بخواهی اونجوری که تا حالا بودی رو عوضش کنی که دیگه خیلی خیلی مسیله است.

3.هیچ نیرو و توانی برای تغییر نیست اما میدونم جور میشه. به عادت همه سالهای بزرگسالی که خیلی وقته شروع شده میدونم که جور میشه. زندگی با همه تغییراتش خوب بلده خودش رو تحمیل کنه حتی وقتی آمادگیت زیر خط فقر ه.

4.سوخت هم که سهمیه بندی شد. دلم یکم خنک شد. بس که هر بار رفتم 2000 یا 3000 ین دادم و بنزین زدم برای یک هفته و حساب کردم دیدم من از اون مملکت نفت‌خیز هیچ سودی که نمیبرم هیچی، باید این سر دنیا هی شرکتهای نفتی رو کلفت ترشون کنم که مثلن میخوام برم یه قوطی قهوه رو از سوپر اونطرفتر با 10 ین تخفیف بخرم!
تازه خنکترهم شد. چیه همگی بسیج شدیم گند بزنیم به طبیعت.
مردم شغل دومشون مسافرکشی هست باشه. مردم بهشون فشار میاد باشه. حالا قیمت همه چی گرون میشه باشه. مگه نه اینکه همگی آخرش به خودمون فکر میکنیم من هم به خودم فکر میکنم که دلم میخواد اگه روزی برگشتم ایران بچه ام تو هوای بهتری نفس بکشه.
آخرش که بینوایان میمیرند پولدارها هم که ککشون نمی گزه(؟). من این وسط خودم رو بکشم که چی بشه. بذار بشه.
رگ غیرتم خیلی وقته خشکیده. مثل مال خیلی ها فقط من دارم جارش میزنم.

کامنتدونی بازه که اگه خواستید بیایید همه فحشهایی که میخواهید به احمدی نژاد بدید به من بدید به جاش، با این حرفهایی که زدم.

5.یه کم دیر بود اما بالاخره فهمیدم بهترین راه تحمل میتینگهای دیوانه کننده گروه اینه که به سبک قدیمها یه کتاب بذاری لای کلاسور مقاله ها و همچین که داری ادای پیپر خوندن در میاری به جاش "عطر سنبل -عطر کاج" بخونی.
وقتی همه خوابند. استادها هم دارند چرت میزنند. هیچ کی هم غیر از سخنران حواسش به اون چیزهایی که داره گفته میشه نیست میشه بهتر از این وقت رو کشت؟

6.بریم بازی

7.قوت لایموت این روزهام شده قهوه و نون. خارجی شدم بالاخره!
حالا با داشتن یه یخچال پر از کن‌های قهوه با برندها و مزه‌های رنگارنگ و یه قفسه نون از هر مدل و اندازه و مزه‌ای خیلی احساس تموّل میکنم.

8.اینو یواشکی میگم هر کی هم خوند یواشکی بخونه که یه وقت به تبعیض جنسیتی متهم نشم بعد از یه عمر ادای فمینیستی در آوردن.
خوشحالم که پسر دارم. وقتی فکر میکنم میبینم اگه دختر شده بود شاید انقدر خوشبخت نبودم از داشتن‌ش. میدونم دارم چرت میگم. مادری که به جنس بچه نیست اما من مرد تو زندگیم کم داشتم. چه کنم که این همه وابسته ام به جنس به ظاهر قوی همین دو تا و نصفی مرد زندگیم.

9.نوستالژی آب طالبی که از خنکیش سرت سوت بکشه وسط این همه گرما و رطوبت که کم مونده همراه برنج های شالیزارهای اطراف قد بکشم بدجوری داره اذیت میکنه.
فالوده انار رو که دیگه نگو.
خود فالوده هم که انگار نوشیدنی رویاهاست.

10.اگه مستر دارسی بره باز من باید چند وقتی تنها باشم. فرقش اینه که اون موقع تنهای تنها بودم حالا پسر کوچولو هم هست.
خنده داره وسط همه فکرهایی که باید بکنم فقط این تصویر میترسوندم که یه روز صبح بیفتم بمیرم و تا شب که شاید مادری -شوهری کسی بهم زنگ بزنه و من جواب تلفن رو ندم و اونها نگران بشند و یکی رو خبر کنند بیاد ببینه چی شده، سام تو خونه تنها باشه. اونوقت میشینم فکر میکنم چه بلاهایی ممکنه سرش بیاد. بعد تصمیم میگیرم تا انقدر بزرگ نشده که بتونه به یکی خبر بده به دادش برسند، نمیرم.
همه این افکار قبل از اینکه اون دختره رو تو اوهایو بکشند به فکرم رسید. از اون موقع بیشتر میترسم.

11.لعنت به همه دیتاهایی که به دست نمیاند.

12.خنده داره که آدم اینجا نوستالژی بند انداز و ابرو بردار و سلمونی بگیره. اما من میگیرم.
نوستالژی گرفتنی ه دیگه؟

13. لباس ساخت چین.
خسته شدم بس که پول دادم و آشغال خریدم به اسم لباس. کجاست اون همه سلیقه و رنگ و طرح و سادگی و زیبایی که قبلن بود و حالا چند سالی ه به برکت کارگر چینی ارزون باید آرزوش کنیم.
باز به بازار ایران که به برکت نزدیکی جغرافیایی به اروپا هنوز رگه هایی از سلیقه رو میشه پیدا کرد. اینجا که هیچ. مگه انقدر داشته باشی که برات مهم نباشه با پولی که داری برای یه تیکه کوچیک میدی میشه خرج چند ماه یه خونواده رو تو ایران داد.

14.کاش من تو زندگی بعدیم جایی غیر از ایران به دنیا بیام. از هجده سالگی هم بدونم دنبال چی هستم و آرزوهام رو بشناسم که بعد از سی سالگی دچار کمبود هدف نشم.

15.مهستی= یکی از عمه‌ها. اون که رفت. روحش شاد. عمر این یکی دراز باد.

16.به همین تلخی هستم. شاید یکم هم بیشتر.

17.تیر ماه خوب و بد با هم هست.

اولش من خواهر شدم. بیست و نه سال پیش.
دوازدهمش بی پدر شدم. هجده سال پیش.
بیستمش مامان دار شدم. پنجاه و سه سال پیش.
کلی دوست روز تولدشون این ماهه. کلی آدم هم مرگشون این ماهه.

تکلیفم با این ماه معلوم نیست. با گرمای هوا و شروع تابستون و اومدن تیر پاک قاطی میکنم.

18.نمیخوام عکس بچه ام رو تو این پست بی‌روح بذارم.

19. از دیروز کار شروع شد. امروز هم یه کار دیگه بهم پیشنهاد شد. آدم که کار کنه کمتر وقت برای بدفکرکردن داره. اینجوری خیلی بهتره.

20. من چرا انقدر مطمینم که ابی از رو خانوم حنای من تقلب کرده. برم سوش کنم؟

21.رکورد زدم که بگم همسایه ها رفتند اون گوشه. نیست اینجا جا برای خودم هم تنگ بود اینه که یه خونه تازه درست کردم فقط برای همه همسایه ها.

آدم‌های کوچک

جناب استاد؟من از اون آدمهام که همیشه برای شما و همه پیشکسوتان در هر ضمینه تخصصی و هنری و علمی و ورزشی،... احترام زیادی قایلم.
فقط موندم چطور میشه که شما به این راحتی لقب "مقیمان آغل" رو به همین مردم سینما دوستی که توقع دارید از حق کپی رایت در ایران دفاع کنند میدید؟
متوجه حرف زدنتون نیستید یا اینکه انقدر جماعت سینمادوست و سینماروی ایران رو که اتفاقن روزبه روز هم داره جمعیتشون کم میشه با این نگاه، حقیر میبینید؟
"به دليل اينكه وقتي مردم سينمايي نداشته باشند مملكت براي آنها همچون آغلي خواهد بودبراي اينكه بدن خسته خود را به اين سوي و آن سوي بكشند."

**********

همسایه هایی که فکر میکنید وبلاگستان فارسی حمام زنونه شده و دوستانی که احساس میکنید شأن وبلاگستان فارسی با نوشته های زنان از زندگی روزمره شون، از دغدغه های مادرانه یا خانه داری شون یا درگیریهای زنان شاغل تو محیط کارشون یا هزار و یک مسیله زنان که شما تا حالا اصلن فکر نمیکردید وجود هم داشته باشه و به خاطر همین وبلاگها داره خودش رو نشون میده، داره پایین میاد؛ میشه بگید شما خودتون برای بهتر شدن کیفیت اینجا چه کردید؟
میشه بگید مگه وبلاگستان حوزه اختصاصی شماست که تعیین کنید کی و چطور حرف بزنه؟
اینهمه زن ستیزی چطور انقدر تو سلولهاتون رخنه کرده که با هر چیزی که رنگ زنانه میگیره احساس دشمنی میکنید؟

از این همه نگاه از بالا به پایین و ومغرور احساس بدی دارم. احساس آدمی که فکر میکنه هیچ وقت و هیچ وقت مملکتش هیچی نمیشه.

لغزش

از لحظه‌ای که پام رو از تو کفش در آوردم و لیزی کف سالن رو احساس کردم فکر کردم اینجا کسی لیز نمی‌خوره؟
بعد از استخر موقعی که پای خیسم رو گذاشتم رو سرامیکهای خیس‌تر فکر کردم آدم باید خیلی حواسش باشه که اینجا لیز نخوره.
وقتی اومدم تو رختکن با خیال راحت که دیگه اینجا امکان نداره کسی لیز بخوره، داشتم میرفتم سمت کمد خودم که با تمام هیکل روی دست راستم سقوط کردم.

نتیجه اخلاقی اینکه همیشه از اونجایی که توقعش رو نداری ضربه می‌خوری.

یه نتیجه دیگه اش هم اینکه، از بس انرژی منفی دادم آخرش کاینات همش رو بهم برگردوند. شاید کارما.

و نتیجه آخر باز هم احساس پیشگویی بهم دست داد. اتفاقن این حس الان با خوندن خبر زلزله قم بیشتر هم شد. چون دیروز موقع حرف زدن با مامان(درست یک ساعت قبل از زلزله) همش فکر می‌کردم اگه تهران زلزله بشه چی میشه؟
اگه تو این هفته یه چیز دیگه رو بتونم پیشگویی کنم و بفهمم که به عالم غیب دسترسی دارم، درس و دانشگاه رو ول میکنم و میرم دنبال یه لقمه نون آبرومند!

P.S:بادمجون بم آفت نداره. من اگه تو هیچی تخصص نداشته باشم تو زمین خوردن و سر و دست شکستن و پا و صورت کبود کردن به خاطر دقت بالا و آرامش در حرکاتم، از همون بچگیم استاد م!

2×2=4؟

موندم چطوریه که بعضی روزها دیرتر از معمول از خواب بیدار میشی. اصلن هیچ عجله‌ای برای رسیدن به همه کارها نمیکنی. کلی وقت تلف میکنی اما به همه کارهات میرسی یه سری کارهات هم که گذاشته بودی برای وقت آزاد هم بهش میرسی. وقت هم اضافه میاری. فیلم هم میبینی، کتاب هم میخونی. شب هم به موقع میخوابی.

بعد یه روزایی از صبح انگار رو فنر گذاشته باشند ت. صبح زودتر از خواب بیدار میشی، تو سر خودت میزنی که یه کاری رو زودتر تموم کنی که بری سراغ بعدی، جِز شوهر و بچه ات رو درمیاری بس که بپر بپر میکنی، تندتر رانندگی میکنی، آخر هم نصف کارهات میمونه. تازه آخر شب یادت میاد یه سریش رو هم اصلن یادت رفته انجام بدی.

اینه که همیشه یه روز بیست‌وچهار ساعت نیست. انگار زمان کش بیاد یا کوتاه شده باشه.

...

1.انار خاتون یاد من اوورد که دلم برای این مدل روزمره نویسی تنگ شده. حالا بی خیال که یه عده جو میگیرت‌شون و میرن تو تیریپ نصیحت و این حرفها. من که اینجوری حال میکنم.
بی‌خیال بابا. بیایید بیرون از قیافه. یکم زندگی رو راحت‌تر بگیرید. انقدر هم خودتون رو جدی نگیرید. حتمن میدونید که عمر ما در مقابل عمر دنیا از یه چشم به هم زدن هم کمتره. چیه انقدر قیافه گرفتید؟

2. یه دونه پسره زیردست من حالا شده دو تا؛ و دارن با هم کارها رو پیش میبرند. البته سرعتشون تو مایه های لاک پشت ه. فکر کنم این یکی جدیده که اومد اون قدیمی ه رو هم هلش داد یکم.
حالا فعلن فردا من از رپورت دادن راحتم. والا با این نتایجی که این چند وقت گرفتم آبروی نداشته ام هم به باد فنا میرفت.
اون قدیمی ه تو میتسوبیشی کار گرفته. جدیده هم میخواست بره تویوتا که نتونست. حالا میخواد بشینه برای فوق که امتحانش تو آگوست ه درس بخونه.
دروغ چرا دلم خنک شد. بدجنسی هست باشه. اما اصلن حال نداشتم اگه سال دیگه هم اینجا بودم با آدم جدید شروع کنم.

3.اشیاء گمشده خونه رو یکی یکی پیدا میکنم. فعلن غیر از یه دونه عکس و لوسیون که همستر* خونه مون سر به نیست‌‌شون کرده همه چی به جاهای خودشون برگشتند. البته این یافتن به شرطی انجام شد که از توی سطل آشغال و گلدون و پشت کتابخونه هم غافل نشدم.

*ناتالی جون خوشم اومد از این لقبی که به سام دادی.

4.دو روزه ورزش نرفتم بشینم سر درس. نه درس خوندم نه ورزش کردم. به جاش هی حرص خوردم که چرا هیچ کدوم رو انجام ندادم. بعد برای تمدد اعصاب وبلاگ و روزنامه خوندم.
شماها هم از این زیرآبی ها میرید دیگه؟ راستش رو بگید که وجدان من هم راحت بشه.

5.یه پیشنهاد کار پاره وقت گرفتم که پس فردا میرم برای گذاشتن قرار مدارها. فقط زمانش خیلی کوتاه ه و فشرده میشه اما پولش بد نیست و اگه سال دیگه مجبور به پرداخت شهریه دانشگاه بشم به دردم میخوره. موندم بشینم درسم رو بخونم یا برم کاره رو بگیرم و پول جمع کنم.
به قول مستر دارسی *حب دنیا در من پدیدار شده.

*لقب جدید شوشو. خوبه یا عوضش کنم؟

6. رفتم تو تیریپ مامان عسلی ها! عکس پسر قند عسلم رو بذارم یا با زبون خوش میرید تو وبلاگ خودش میبینید و هی ازش تعریف میکنید که من هی خوش خوشانم بشه؟
حالا ببینم اگه شماره کم آوردم تا سیزده میذارم.

7.باز تابستون شد جک و جونور ها ریختن بیرون.
امروز صبح همچین که اومدم از ماشین پیاده بشم یه دونه از اون زنبورها که اندازه سوسک حموم ند حمله کرد طرفم. من هم عین سربازان پرشین تو فیلم سیصد برگشتم تو ماشین و شیشه ها رو هم دادم بالا و همین جوری نگاهش کردم تایه کیلومتری دور شد. تو اون فاصله که زنبوره داشت دوروبر اون منطقه جولون میداد دیدم بهترین وقته برای برداشتن ابروهام قبل از اینکه تبدیل به پاچه بز بشه( به این میگن مدیریت زمان).
چشمتون روز بد نبینه همچین که کارم تموم شد و لبخند رضایت رو زدم و سرم رو آوردم بالا دیدم در کارگاه رو به ماشین بازه و یه آقایی هم داره با تعجب من رو برنداز میکنه. عین موش سرم رو انداختم پایین اومدم بیرون.
البته من یه بار یه گروه پسر رو تو لابی اصلی دانشگاه دیدم که داشتند دوتایی ابروهای همدیگه رو صفا میدادند. کار من در مقابل اونها خیلی هم ضایع نبود فکر کنم.

8.حالا باز یه عده میان میگن وا خدا به دور شما چرا حرف از ابرو و بند و اینا زدی. دون شان شما و وبلاگ پربارتون ه!
خانومها و آقایون خیلی محترم بابا به خدا این بخش امور زنانه مثل همون اطلاح صورت آقایون و مو کوتاه کردن و اینها میمونه. چرا انقدر الکی تو حجب و حیا گیر کردید؟

9.چرا انقدر من تو این پست از علامت سوال استفاده کردم؟

10.شما میگید من این آدامس رو که از صبح به هوای باز شدن سلولهای مغزم انداختم گوشه دهنم بندازم دور یا حیف ه؟
برای شما هم پیش میاد که یادتون بره چند ساعته دارید آدامس می‌جوید یا من فقط این مشکل رو دارم.
دقت دارید؛ باز هم علامت سوال.

11.دیروز موقعی که رسیدم دم در خونه یه دختره با یه سگ خوشگل داشت رد میشد سام هی با دستش سگِ رو نشون میداد و میخواست ببینتش. من هم تحت تاثیر کتابهای رشد کودک شروع کردم این شعر رو خوندن که دفعه بد که کتابش رو میخونم یادش بیاد سگ چیه:

oshiri furi furi باس ن*، تکون تکون
shippo furi furi دم، تکون تکون
nani kana? اون چیه؟
inu ga genki ni سگ که سالمه
wan wan wan (صدای سگ تو ژاپن)
asonde asonde بازی بازی میکنه
wan wan wan **

قیافه دختره دیدنی بود . احتمالن فکر میکنه این دیگه چه مدل خارجی بود. آخه شما نمیدونید من با چه ریتمی میخوندم که.

*توی ژاپن استفاده از این کلمه‌ها نه تنها بد نیست که خیلی هم عادیه. باز هم جهت اونهایی که فکر میکنند اسم بعضی از اعضای بدن رو بردن خیلی کار بی تربیتی ه.

**همه غرب زده میشند ما شرق زده شدیم!

12.نه خیر نشد. چاره ای ندارم.مجبورم! عکس بذارم دیگه.

تو دفتر کارشون با پیژامای کیمونو مشغول هستند.

13. یادتونه که این چه شماره ای ه؟

"کله پاچه". با عرض پوزش از همه عشاقش.
خداییش من نمیدونم چطوری بوی به اون وحشتناکی و این همه چربی رو تحمل میکنید. یعنی من اصلن با غذای چرب مشکل داشتم از قدیم. اومدم ژاپن بدتر هم شدم.

14.دلم برای مامانم تنگ شده. دلم میخواست الان اینجا بود فشارش میدادم و هی ماچش میکردم تا مثل همیشه کلافه اش کنم و بگم تا یه ماچ حسابی منو نکنی ولت نمیکنم. هی!
شرمنده آخرش یکم سوزناک شد.

عاشقانه در یک شب بهاری

عشق یعنی اینکه هر روز من رو تشویق به ورزش میکنی. خودت اسمم رو مینویسی.
عشق یعنی با لبخند و شوخی بعد از یه روز سخت به خونه اومدن.
عشق یعنی غذا رو با لذت خوردن و با هر قاشق از خوشمزگی اون تعریف کردن.
عشق یعنی بوسیدن من بیشتر از پسرک.
عشق یعنی وقتی میگم نمیتونم امشب بیدار بشینم سر درس، بگی من هم باهات بیدار میمونم. و بیدار میشینی حتی اگه من خوابم ببره.
عشق یعنی دوتایی کنار پسرک دراز کشیدن تا به خواب رفتنش. عشق یعنی بعد از اون خواب عمیق، ناگهانی بیدار شدن و شستن ظرفها فقط برای اینکه کار صبح من کمتر باشه.
عشق یعنی کنار هم فیلم دیدن. تا خوابیدن روی بازوهات.
عشق یعنی چشم باز کردن از خواب با لمس بوسه آخر شب.
عشق یعنی همه اون چیزهایی که با همون یکی دوساعت آخر شب کنار هم بودن نصیبم میکنی.

بیخود نیست همه روزم رو به امید شب کنار تو، عزیزترین رفیق همه این سالها، بودن میگذرونم.

Ordinary people politics point of view

بعد از مدتها از یکی از دوستان آمریکاییم که همیشه با هم کلی در مورد مذهب و سیاست حرف میزنیم ایمیل داشتم.
یه تیکه از ایمیلش رو میذارم اینجا شاید برای کسی از خواننده های اینجا جالب باشه شنیدن نطر مردم عادی آمریکا خارج از فیلتر رساناها.
ایشون یه خانوم که associate professor تو دپارتمان زبان هست و چیزی حدود بیست سال تفاوت سنی داریم.

من با اومدن به اینجا یاد گرفتم که میشه با آدمهای با تفاوت سنی بالا ،چه کم چه زیاد، هم دوست شد.
...

And how is your mother?! Every time I see Iran in the
headlines I cringe because of the AWFUL president and
his "court" of MY country, but next I wonder how your
Mom and others of your friends and family are faring
these days? It sounds not pleasant to go about daily
life in Teheran right now. Or is the news, as usual,
conveying a seriously unbalanced picture of life there?

I find myself wishing GWB would have a heart attack
or something, but then one has to remember that the
next in line is Cheney, and that would probably be
even worse. The very worst thing is that it's increasingly
clear the U.S. is no democracy at all but a plutocracy;
the Democrats will weasel around and do nothing,
either. They are beholden to the same one-sided
interests.

So here we sit, in our tiny spot of the world and the
universe. May your immediate surroundings of daily
life be meaningful, joyful, and loving! Have a fine
weekend, whatever the weather...

...

بوسه

هنوز مست خوابم. خودش رو از توی رختخواب کنارم کشیده بیرون وصدای بازی هر روزش وقتی از خواب بیدار میشه بالای سرم میاد. با یه چشم باز و یه چشم بسته همراهش میشم و آواهاش رو تکرار میکنم. گاهی هم میگم خیلی با مزه است و الکی میزنم زیر خنده. بهم نگاه میکنه و اون هم میخنده.
باز میخندم و وسط خنده ها قربون-صدقه اش میرم. سرش رو میاره بالا. مستقیم بهم نگاه میکنه خودش رو میکشه طرفم و لبهای کوچولوش رو از هم باز میکنه و میذاره روی لپم. نه گاز نمیگیره. یکم مکث میکنه و خودش رو میکشه عقب و یه لبخند میزنه.
اولین بوسه بی هیجان و با برنامه که نشون از محبتش داره. این بوسه درسته که بیش از چند دهم ثانیه طول نکشیده اما لذتی بی انتها داره.

*we are burning since 1994.

این پست از اونهاست که برای سالها بعد خودم نوشتم. وقتی تو موقعیتی متفاوت از الان بودم. برای وقتی که از روزهام خسته بودم و دلم خواست یاد قدیم کنم.
برای اون موقعی که فکر خواهم کرد چقدر اون موقع که دانشجوی لب این دانشگاه بودم خوب و خوش بودم. برای اون موقع که دلم برای این پنج سال و اندی که اینجا دارم میگذرونم تنگ شد.
و یادم نبود یه روزی گوشه این اتاق خسته و با سردرد از یه میتینگ دو ساعته دلم میخواست زودتر این روزها بگذره و منو به جای بهترم و آینده دوست داشتنی ترم ببره.
درست مثل خیلی وقتها از بودن در لحظه‌هام کسل بودم و دلم آینده بهتری خواسته و وقتی به اون آینده رسیدم هیجانش رو از دست داده.
مثل الان که یاد همه روزهای قدیم میکنم. یاد همه آدمها و جاها و لحظه هایی که داشتم.
میخوام اون موقع یادم بیاد روزی هم در قدیم بود که خسته و دلزده از بعضی شرایط بودم. برای وقتی که یادم رفته بود قدیم لحظه های روح آزار هم داشت که به مرور زمان بدیهاش یادم رفت و خوشیهاش یادم موند.

همین حالا شاید آخرین عکس یادگاری کتاب سال دانشگاه رو گرفتیم و من همش داشتم فکر میکردم با همه دلتنگیها و خستگیها اما چقدر این همه سال زود گذشت.

* جمله ای که پشت لباسهای کار لبمون نوشته شده و نشون میده این لب با عنوان این پرفسور از کی شروع به کار کرده. انتخاب این جمله برای این هست که عنوان کارگاه ما combustion هست.
البته که لب چیزی حدود 50 سال قدمت داره و فقط اسمش هر بار با بازنشسته شدن هر پروفسور عوض میشه. پرفسور الان هم از همین لب در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شده و یه سال دیگه در سن 62 سالگی بازنشسته میشه.
اولین پرفسور اینجا فکر کنم هنوززنده باشه البته بالای نود سال سن داره!

اشاره

اولین بار توی آسانسور انگشت کوچولوش رو به سمت دکمه طبقه ها گرفت بس که هیجان انگیز بود براش این محفظه نورانی که بالا و پایین مون می‌برد. هفت ماه و نیمش بود که پسرک یاد گرفت با اون انگشت میتونه همه دنیا رو نشونه بره برای سوال کردن و کشف ناشناخته‌هاش.
حالا هر لحظه چشمهای کنجکاوش از دیدن پدیده جدیدی برق بزنه اون انگشت کوچیک میره به سمتش و مایی که یاد میگیریم از نو دیدن همه دنیا رو.
که حرکت تور پرده با باد و گردش پره های فن و برق دی وی دی تو نور چراغ و پرواز پرنده ها و صدای پارس سگ همسایه و شعله آتش چه دنیای هیجان انگیزی ه.

از نگاه دیگران این حرفها شاید تکراری باشه و همه اینها رو هزار بار از همه مادرها شنیده باشند اما برای هر مادری دیدن رشد موجودی که همه موجودیتش برای اولین بار یه علامت مثبت روی تستر بارداری بوده مثل معجزه میمونه که هر روز اتفاق میفته. من هنوز این همه تواناییم رو باور نمیکنم. گاهی به انگشت کوچیک پاش نگاه میکنم و میگم حتی این تیکه هم توی تن من پرورش داده شده.
چیز غریبی هست دنیای مادری که تا خودت نباشی نمی‌فهمی ش.

آرامش

به نظرم آدمها یاد میگیرند وقتی دچار گیرهای زندگی میشه بتونند خودشون رو به روشهای مختلف به آرامش برسونند.
اینکه هر کس از چه راه و وسیله ای برای آرامش فکری استفاده میکنه برمیگرده به تمام عوامل محیطی و تربیتی.

من وقتی دچار مشکل میشم یا اتفاق بدی میفته یا یه جای زندگیم گیر پیدا میکنه هیچ خدا و پیغمبری یعنی هیچ مذهبی به دادم نمیرسه. یعنی نمیتونم بشینم فکر کنم خب حتمن مصلحت بوده. اصلن این جمله رو نمیفهمم. نمیتونم فکر کنم قسمت بوده یا آزمایش الهی یا هیچ بهونه ای که رنگ و بوی اینجور چیزها رو داشته باشه آرومم که نمیکنه هیچ بدتر دیوانه میشم و احساس میکنم دارم سر خودم رو کلاه میذارم و رفع تکلیف میکنم از خودم و نقش خودم و البته نقش شرایطی که کار رو به مشکل رسونده. البته من هم مثل بیشتر مردم ایران که به هر حال تو خونه و جامعه تحت تاثیر هستند قبلن اینطور نبودم اما هر چی سنم بالاتر رفته به این نتیجه رسیدم که این حرفها فقط جلوی حرکتم رو برای بهتر کردن اوضاع میگیره.

یه راه دیگه هم که شاید برای خیلی ها جوابگو باشه سرگرم کردن خودشونه. من اگه سعی کنم خودم رو سرگرم کنم هم جواب نمیده یعنی موزیک و ورزش و فیلم و کتاب و ...، اینجور مواقع به دردم نمیخوره چون بیشتر وقتی شاد یا فارغ هستم برام سرگرم کننده است.

تنها راهی که بهم کمک صددرصد میکنه تا بتونه به اون آرامش فکری برسم اینه که بشینم و با خودم صادقانه قضیه رو تحلیل کنم. یعنی باید فکر کنم چی شد که کارم گره خورد چقدر خودم مقصر بودم چقدر اشتباه کردم چقدر شرایط و دیگران تاثیر گذاشتندو اصلن میتونستم راه دیگه ای رو برم یا نه. چه چیزهایی باعث شد من تصمیمی بگیرم که آخرش درست در نیاد یا مثلن چرا با وجود اینکه میدونستم شاید بعدن پشیمون بشم و راه دیگه ای هم داشتم باز هم ترجیح دادم این انتخاب رو بکنم.
وقتی اینجوری قضیه رو برای خودم تجزیه تحلیلی میکنم و یه جورایی مسیله رو شفافش میکنم اونوقت هست که فکرم و روحم به آرامش کامل میرسه.
با این روش حتی میدونم قدم بعدی م چی باید باشه.

در حاشیه: برای همین هست که نمیتونم مرگ پدرم رو که مقصر صددرصدش یه سری از پزشکان ایران بودند درک کنم. و نمیتونم قبول کنم شرایطی رو که به خاطر سهل انگاری اونها باید بعد از اون تحمل می‌کردیم.
البته این شامل مرگ همه نمیشه که مرگ رو کلن جزیی از پروسه زندگی میدونم اما مرگ در اثر سهل انگاری چیزی نیست که بشه با هیچ دلیلی و توجیهی قبولش کرد.
شاید روزی ازش نوشتم.

10.

از همون روزی که گفتم روزمرگیم رو در سه بخش(که روتین روزهام هم به همین سه بخش تقسیم میشه) بنویسم با یه سرماخوردگی سام کل برنامه هام ریخت به هم. فعلن هم چند روزه که دانشگاه رو بوسیدم گذاشتم کنار و دارم از لحظه هام با پسرک کیف میکنم.

دیروز میخواستم بیام یه متن پر احساس از ده ماه مادر شدنم بنویسم که البته نرسیدم. حالا هم به جای نوشتن اون متن میخوام از دو نهادی که امر خطیر بچه داری رو در سختترین مواقع به طرز معجزه آسایی برام آسون کردند یاد کنم.
اول سرکار خانوم Fergie که امیدوارم خدا طول عمر با عزت به خودش و hump هاش بده که هر وقت من مستاصل میشم مثل یه فرشته به دادم میرسه. یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنویدها.
سام میخکوب میشه وقتی براش این دو تا ویدیو رو میذارم و به طرز عجیبی بعد از ششصد بار نگاه کردن کاملن آروم میشه. البته اگه بیست و چهار ساعت هم براش پخش کنم جم نمیخوره اما به اعصاب خودم و باباش و چشمهای خودش رحم میکنم.
بعضی وقتها شبها که میخوابم تا صبح صدای "مای هامپز" و "گرلز آر دلیشس" تو مغزم رژه میرند.

و نهاد دوممهد کودک کیوماچی که اگه این یکی نبود من نمیدونم دست تنها و بدون هیچ تجربه ای چطوری میخواستم از پس این کار بربیام.