شرم

اینو مطمینم که من اصلن دختر سنتی نیستم. اتفاقن خیلی جاها یه افکاری دارم که خیلی ها رو به تعجب میندازه.
اما نمیدونم چی این شرم و حیای بی خودی رو تو مغز ما( یاشاید هم من) تزریق کرده که با همه روشنفکری که سعی میکنی داشته باشی یه جاهایی بدجوری خودش رو نشون میده.

من از این شکم قلنبه ام که جلوی همگروهی های پسرم باهاش تردد میکنم یکم خجالت میکشم!
دیروز که میخواستیم عکس سالیانه بگیریم سعی کردم یه جوری تو عکس بایستم که شکمم قایم بشه.
این در حالیه که من همیشه وقتی یه زن حامله میدیم یه حس خوبی بهم دست میداد ولی نمیدونم چرا به خودم که رسید اینجوری شدم.
علت دیر اعلام کردن بارداریم به همه هم به خاطر همین بود یه حیای الکی.

میدونم خیلی ها که منو از نزدیک می شناسند اگه اینو بشنوند باورشون نمیشه خودم هم باورم نمیشه. مثل خیلی چیزهای دیگه که در مورد خودم نمیدونستم.
یکی بگه چرا من زبونم بسته شده.
من وقتی شادم زیاد حرف میزنم اینو دیگه همه میدونند وقتی هستم و حرف نیمزنم یعنی یه چیزیم هست منتها بدیش اینه که نمیدونم چمه.
وقتی زیاد به خودت فشار بیاری و هی سعی کنی همه اون وجه کودک شادت رو ببینند این میشه که یه موقعی بی دلیل میبری.

میدونم قرار بود سورپرایز داشته باشم اما الان اصلن از نظر روحی تو شرایط خوبی نیستم. ببخشید اگه بدقولی کردم.

خودم رو میشناسم،اینجوری نمیمونم بالاخره راهش رو پیدا میکنم و خوب میشم شاید یه ساعت دیگه شاید یه ماه دیگه.

خواب خوش

دیشب خواب مدرسه مون رو میدیدم. از اون خوابهایی که خیلی احساس خوبی به آدم میده.
خواب میدیدم همه دوستان دوران مدرسه تو همین سنی که هستیم برگشتیم مدرسه که یه دوره بگذرونیم. میگفتند برای اینکه مدرکتون قبول باشه باید یه دوره دوباره تو مدرسه بخونید.
من هم خیلی ناراحت بودم که حالا من مانتو از کجا بیارم بپوشم ولی یکی بهم گفت دیگه اشکالی نداره میتونی مانتو کوتاه هم بپوشی! همه دوستان دوران مدرسه ای بودند. سایه و غزل شهر قصه هم بودند.
انقدر خوابم مزه داد که نگو. خیلی خوب بود که باز همگی دور هم جمع شده بودیم.
از همه باحالتر این بود که من هنوز هم از مدیر مدرسه مون حساب میبردم و تو خواب که دیدمش خجالت میکشیدم که شکمم انقدر قلنبه است!

در حاشثه بی ربط: دیدید برای یه چیزهایی بی خودی آدم وقت نداره. دو ماهی هست دارم این تی شرت رو که الان تنمه میپوشم اما هنوز این پلاستیک که مارک بهش وصله و پشت گردن میفته رو نکندم. هی باید مثل شپشی ها پشت گردنم رو بخارونم!

در حاشیه با ربط:شاید یه چند روزی ننویسم اما بعدش یه سورپرایز دارم. میشه اون موقع حتمن بهم سر بزنید یه درخواستی ازتون دارم.

یک اعتراف

تا الان تو زندگیم بدون اغراق هزاران بار شده که من سر یه کاری یا عادتی که مامانم داشته یا داره؛ گیر بدم و بعد از یه مدت فهمیدم که حرفم بی منطق بوده و فهمیدم که مامان دلیلی برای اون کارش داشته منتها من خنگ و نادون متوجه نبودم.

اگه بخوام از این دست مثال بزنم میشه آرشیو یه وبلاگ ولی آخرین مورد رو که همین امروز متوجه شدم مینویسم بلکه از بار عذاب وجدانم راحت بشم.

ژرفا خانوم تو وبلاگی که برای گپ زدن با مامانش درست کرده از کتابی نوشته که رمز لاغری خانومهای فرانسویه.

تا اینجاییش که از سایت کتاب و نوشته های ژرفا فهمیدم، در مورد استایل غذا خوردن فرانسوی ها، تمامن عادتی هست که مامان من تو زندگی رعایت میکنه.

مثلن خدا میدونه چقدر من وقتهایی که از دانشگاه یا سر کار میومدم خونه غر میزدم که آی چرا غذا فقط سوپه و مامان میگفت چون شب مهمونیم فکر کردم ناهار سبک بخوریم بهتره.

یا هزار مورد دیگه فقط تو همین مسیله غذا. نتیجه همه کارهای مامان این بود که من تا وقتی اومدم اینجا همیشه از همه دوستام لاغرتر بودم و همیشه هم سالمتر. از وقتی برنامه غذاییم دست خودم افتاد و دیگه هر کاری دلم میخواد میکنم هم دو سه کیلویی وزنم زیاد شد هم اینکه بیشتر از قبل میرض میشم.

انقدر از این مدل اعترافها دارم بکنم که مثنوی هفتاد من میشه. بعضی وقتها فکر میکنم دختر بدی بودم یا جوون و جاهل که اینهمه خطا کردم.

میدونم مامانم مهربونتر از این حرفهاست که از من ناراحت بشه اما خب آدم وقتی بزرگ میشه از رفتار بچه گونه اش شرمنده میشه.

ژاپنی‌های سنتی

دیروز موقع برگشتن به خونه داشتم از جلوی یکی از رستورانهای نزدیک خونه رد میشدم که دیدم دو تا خانوم از توی رستوران دارند برام دست تکون میدند.
قبل از بارداری یه دوره خیلی کوتاه تویکی از مراکز فرهنگی شهر زبان ژاپنی میخوندم که با کلی اوبا چن های(مامان بزرگ) این سنی دوست شدم.
همشون به صورت داوطلب تو اون مرکز کار میکردند و یکی از کلاسهایی هم که خیلی طرفدار داشت همین کلاس زبان ژاپنی برای خارجی ها بود که باعث آشنایی این گروه از بازنشسته ها با دختر پسرهای خارجی میشد.
کلاس خوبی بود و تو همون مدت کوتاه کلی دوست پیدا کردم وچند بار برنامه سفر و رستوران رفتن داشتیم.
خلاصه رفتم تو رستوران که باهاشون یه حال و احوالی بکنم. هر دو اول یه دستی به شکمم کشیدند(این کارشون خیلی برام جالبه) و کلی تبریک و ذوق از دیدن من با این شکم قلنبه.
بعد هر دوشون میگند میدونی بچه چیه. گفتم حدس بزنید هردو گفتند پسر. من هم عین همیشه خیلی عادی گفتم آره.
هر دو بهم میگند پس شوهرت خیلی خوشحال باید باشه!
بدون استثنا تا حالا به هر ژاپنی که گفتم بچه ام پسره همشون همین حرف رو زدند.
چند وقت پیش از یکی از دوستام که خودش هم دو تا پسر داره پرسیدم چرا انقدر ژاپنی ها براشون پسر مهمه. میگفت علتش اینه که ما خیلی اهمیت میدیم که سه نسل پشت هم اولین فرزند پسر باشه چون اینجوری ارث تو خانواده پشت هم منتقل میشه.
شاید بدونید که توی ژاپن ارث فقط به پسر بزرگ خونواده میرسه و بچه های بعدی از ارث محرومند. وظیفه نگهداری از پدر و مادر هم به عهده پسر بزرگ هست و هنوز که هنوزه با همه پیشرفت و مدرن شدنشون به شدت این رسم رو حفظ کردند.
یه نفر میگفت برای همین هست که خیلی از دختر ها ترجیح میدند با پسرهایی که فرزند اول خونواده باشند ازدواج نکنند و بیشترین آمار مردهای تنها تو ژاپن مال همین گروهه.
دیشب داشتم برای شوشو میگفتم که این دوتا اوبا‌چن اینجوری گفتند. بعد دو تایی به این نتیجه رسیدیم که ایرانی ها تو این مورد فرهنگ متمدنانه تری نسبت به ژاپنی ها دارند.
شما فکر کنید تا قبل از اسلام که چقدر به جایگاه زن اهمیت میدادند. حالا بماند که الان دارند قوانینی که هزار و چهارصد سال ازش میگذره رو اجرا میکنند و زن ستیزی و مرد سالاری تو جامعه ایرانی هنوز به شدت وجود داره.
البته اینجا تو خیلی از قوانین(تا اونجایی که من میدونم) زن و مرد با هم برابرند چیزی که تو قوانین ایران دیده نمیشه اما توی رفتارهای سنتی شون مواردی هست که از ایران خیلی عقبتره.
خداییش الان تو خیلی از خانواده های ایرانی هیچ فرقی بین دختر و پسر نمیذارند و شاید به دختر حتی بیشتر از پسر هم بها بدند.

پ.ن: هنوز این متن کامل پست نشده بود که چشمم به این خبر خورد.

پٍت دار ها نخونند!

من از اون آدمهام که از بچگی هر وقت دستم میرسید جوجه و گربه و انواع و اقسام پرنده ها رو نگه میداشتم. بعضی وقتها هم دور از چشم مامان با سگ دوست و آشنا اختلاط میکردم.
هنوز هم اگه سگ و گربه تو خیابون ببینم اگه صاحبشون روی خوش نشون بده بدم نمیاد یه دستی به سروگوششون بکشم یا باهاشون بازی کنم.
عاشق اردکهای دانشگاه و پرستوهایی که تو پارکینگمون لونه کردند ام.
خلاصه که حیوون دوستم و کلی هم باهاشون حال میکنم.
اما
هنوز هم که هنوزه وقتی پلاستیک پی‌پی رو دست زن و مردهایی که پٍت‌شون رو برای هواخوری میارند بیرون و دیدن دستکش تو دشتشون که باهاش پی‌پی‌ها رو از روی زمین جمع میکنند حالم رو به شدت بد میکنه.

؟

میخوام بنویسم که این آخر هفته ای آرایشگاه رفتم وموهام رو تا بعد از زایمان بیمه کردم؛
میخوام بنویسم که شنبه شب با شوشو رفتیم پارتی یکی از پرفسورهای دانشگاه و خوش گذروندیم؛
میخوام بنویسم که دیروز با شوشو رفتیم فیلمThe constant gardener رودیدیم؛و هر دومون خیلی خوشمون اومد؛
میخوام بنویسم که آخر هفته خوبی بود اما نمیدونم چرا دلم نمیاد.
آهان چرا میدونم کار همین فیلم ست.
از یه جای فیلمش خیلی خوشم اومد، موقعی که جاستین همون حرف زنش رو به خلبان تکرار کرد که وقتی خلبان همون حرف خودش رو زد که کلی از این آدمها بیرون هستند ما که نمیتونیم همشون رو نجات بدیم.
گفت حداقل جون این یکی رو که میتونیم نجات بدیم.
وقتی نشون میداد که تو سودان چطوری یه قوم به قوم دیگه حمله کردند و همشون رو به رگبار بستند داشتم فکر میکردم اینها نه خودشون به همدیگه رحم میکنند نه دنیا بهشون رحم کرده.
تو همین فکرها برگشتم خونه و تو راه همش فکر میکردم که اگه ما نفت نداشتیم هم شاید به همین وضعیت اسفبار می افتادیم.
وقتی رسیدیم خونه خوندن خبر کشته شدن یه عده مسافر تو جاده بم -کرمان به دست هم وطنهای خودشون بدون هیچ دلیلی بهم ثابت کرد که اشتباه فکر نمیکردم.
داریم به کجا میریم؟؟؟

پدیده

امروز یه پدیده ای دم ایستگاه اتوبوس دیدم خدا بود.
یه پیرزن که از شدت قوز سرش زیر زانوهاش بود. شیرین صد رو رد کرده بود.
البته دیدن این جور پدیده ها تو شهر ما خیلی هم عجیب نیست به دو علت:
اول اینکه اکثر قدیمی های این شهر کشاورزند و برای همین پشتهای خمیده ای دارند.
دوم اینکه رشد جمعیت شهر ما منفیه و تمام جوونهاش دارند از شهر میرند.
برای همینه که غیر از تو دانشگاه شما تقریبن هیچ جای دیگه ای جوون نمیبینید.
دلم میخواست بغلش کنم از بس تمیزبود. یه بارونی سفید پوشیده بود و کلاهش رو هم گذاشته بود سرش.
با این سن و وضعیت بدنی، تنهایی اومده بود از مال نزدیک اونجا خرید کنه.
خیلی دلم میخواست دوربین همراهم بود ازش عکس مینداختم.
حالا یه بار این کار رو میکنم چون چیزی که اینجا فراوونه از این پدیده های صد و خورده ای سالست.
----------
همین الان از دکتر برگشتم. صورت گولبولی (همون نی نی سابق- اسم منتخب خاله ژرفاست) رو دیدم. خیلی بامزه بود. دو تا لپ داشت قد چی.
دکترم هم کلی پند و اندرز داد که دیگه از این نباید چاقتر بشی و همین الان هم زیادیه.
از بس که خودشون لاغرند. تمام زنهای حامله که میبینی فقط یه شکم ازشون زده بیرون و اندامشون اصلن تغییر نمیکنه. دکتر میگه نباید بیشتر از 10 کیلو تا آخر چاق بشی ولی بنده فعلن دو ماه قبل از پایان دوره 14 کیلو چاق شدم!!!
دفعه بعد قرار شد بهم رژیم بده. ای وای من کلی خوشحال بودم که حالا میتونم تا دو ماه دیگه به بهونه بارداری هر چی دلم خواست بخورم اما انگار دوران خوشم به سر اومده.

یه سوال اساسی...

من نمیدونم چرا همه این جریان نامه احمدی نژاد به بوش رو به دیده حقارت بهش نگاه میکنند و مسخره میکنند؟
واقعن فکر میکنید بین این همه آدم تو حکومت هیچ کسی فکر نکرد این محتویات نامه یه مشت حرف بیشتر نیست؟ یا اینکه هدف دیگه ای داشتند؟
ببینید با چه بی خیالی و راحت تابوی رابطه با آمریکا رو بعد از بیست و هفت سال شکستند.
باز هم بگید حکومت سیاست سرش نمیشه.

در حاشیه: من نیم ساعت دیگه پرزنتیشن دارم اونوقت نشستم از خودم نظرات سیاسی ارایه میدم!!!

--------------------------

پ.ن: خب پرزنتیشنی که قرار بود ده دقیقه تموم بشه یک ساعت و ربع طول کشید. اما عوضش کلی ایده خوب و سوالهای خوب گرفتم.حالا باید روشون فکر کنم.
هر سوالی هم استاد و بقیه پرسیدند جواب دادم که خودم کلی حال کردم.
دیگه اینکه فکر کنم استادم در حین اینکه برای من تو قیافه است خیلی وقتها دلش برای حرف زدن باهام تنگ میشه. بعد از پرزنتیشن رفتم دفترش که یه سری مقاله ازش بگیرم یه چیزی حدود نیم ساعت برام از همه جا حرف زد. همون برق ذوق همیشگی تو نگاهش بود وقتی داره اطلاعات علمیش رو برای کسی توضیح میده و خداییش فکر نکنم هیچ بنی بشری رو بهتر از من برای مستمع بودن تا حالا پیدا کرده باشه.

یکم غرغرکنم؟

امروز از اون روزهاست که رو دور دیوانگیم.
دیشب نتونستم بخوابم از شدت درد و خستگی و دیدن کابوس که اصلن جدید نیست. دلم تحرک و فعالیت میخواد که فعلن امکانش نیست.
صبح انقدر ناله کردم که نذاشتم شوشو هم بخوابه. میدونم که چقدر تو محیط کارش خسته میشه برای همین دلم میسوزه که نتونه درست استراحت کنه. محیط کار ژاپنی با بقیه جاها خیلی فرق داره انقدر فشار کارو استرس زیاده که بیخود نیست آمار خودکشی توشون انقدر بالاست.
عذاب وجدان دارم از اینکه میخوام نی نی رو از دو ماهگی یا زودتر بذارم مهد کودک. دلم میخواست میتونستم یه ترم مرخصی بگیرم اما به خاطر بورشیه بودن و با این استاد نازنین فکر نکنم امکانش باشه. یعنی من هنوز اجازه مرخصی قبل از زایمان رو هم ندارم چه برسه به بعدش.
بدیش اینه که خود استادم هم مریضه و نمیدونم این رفتار بی تفاوت و اعصاب خورد کنش از بیماریشه یا هنوز داره کینه حرفهای هشت ماه پیش منو خالی میکنه. چون اینجا اگه حق هم داشته باشی هیچ وقت نباید حتی اگه بهت توهین هم شد به بالادستی خودت حرفی بزنی.
حدس میزنم هر دوش باشه. با این وضعیت نه میتونم درس بخونم نه میتونم یه مدت مرخصی بگیرم. با اومدن نی نی کلی فکر و برنامه تازه هم اضافه میشه که از حالا ترس برم داشته.
صبحها که از خونه میام بیرون همش میگم کو تا شب( روحیه رو داشته باشید). خسته شدم از محیط این کارگاه. شاید باور کردنی نباشه که من در طول روز با تا وقتی شوشو رو ببینم فقط دو کلمه حرف میزنم. روز به خیر و خداحافظ.
هیچ دوست همزبونی ندارم اصلن روابط مثل ایران نیست. همه شرایط و امکانها رو برای پیدا کردن دوست هم سن و سال خودم امتحان کردم اما تو تمام محیط هایی رده سنی شصت به بالاست.
رشته ام رو خیلی دوست داشتم اما الان انقدر بی انگیزه و علاقه شدم بس که این استادم منو سر دووند. حرصم میگیره که کارهایی که از من میخواد یا بهم معرفی میکنه وسطش که به خرج کردن میرسه یه بهونه ای میاره و منو مجبور به تغییر مسیر میکنه.
نگرانم. نگران نی نی و اینکه باید ازهمون اول هر روز از صبح تا شب بذارمش مهد کودک. نگران درسم که با این استاد و این پسره زیر دستم اصلن آینده ای توش نمیبینم.
نگران مامانم هستم که خودش یه داستان مفصله.
همیشه فکر میکنم از روزی که پدرم رفت هیچ روزی نبود که بدون نگرانی طی بشه.
از من به شما نصیحت که اگه زمانی تصمیم به زندگی در خارج گرفتید هیچ وقت کشورهایی مثل ژاپن که فرهنگ و سیستم مهاجر پذیر ندارند رو انتخاب نکنید.
همینجور بی ربط غر زدم ها. تازه کلیش رو هم درز گرفتم.

بارقه های امید

راستش من یکی کلی خوشم اومد از این اقدام ایران برای نوشتن نامه به آمریکا. خیلی جسورانه بود. بعضی وقتها از سیاست کجدار-مریض حکومتمون خوشم میاد.
فقط کاش یکم دست از خط و نشون کشیدن بی خودی برای اسراییل هم بر میداشتند.
نمیدونم اگر معین انتخاب شده بود باز هم اجازه همچین کاری رو بهش میدادند یا باز میخواست همون داستانهای قدیمی زمان خاتمی تکرار بشه.
چیزی که هست اینها میخواند اگر روابطی هم برقرار شد به دست گروه خودشون باشه. مهم هم نیست هدف اینه که اوضاع رو بهتر کنند حالا هر گروهی که میخواد باشه.
البته نقش خاتمی هم برای کم کردن دگماتیسم بقیه حکومت کم نبود.
همین که جنگ نشه؛ همین که ایران بدون دخالت خارجی ذره ذره به دموکراسی برسه؛ همین که حکومت خودش، خودش رو اصلاح کنه، درسته.

پ.ن: همین الان دو تا کتابی که از آمازون سفارش دادم اومد.:
We are Iran by Nasrin Alavi
Iran awakening by Shirin ebadi
من همین جا اعلام میکنم اگه یه دونه کتاب دیگه سفارش بدم؛ باید ببندینم به تخت و ترکم بدید.
هنوز هیچ خریدی برای نی‌نی نکردم یکم باید حواسم بیشتر به خرج کردن باشه. دیگه دارم عذاب وجدان میگیرم.

پ.پ.ن: اینو خوندید؟ به نظرم خیلی نظریه جالبیه.

هفته طلایی و داوینچی کد

از هفته پیش تا دیروز تعطیلات طلایی یا گلدن ویک ژاپن بود. این هفته بلندترین تعطیلات تو ژاپنه. چون هوا هم تو این فصل عالیه بیشتر ژاپنی ها از این هفته برای رفتن به مسافرت استفاده میکنند.

شوشو که شرکتشون تعطیل نبود و چون ما هم یه مرخصی سه هفته ای برای ایران رفتن گرفته بودیم، مجبور شد چهارشنبه و پنجشنبه رو بره سر کار. من هم تو اون دو روز از فرصت استفاده کردم وبا یه پیاده روی حسابی مغازه ها و کوچه پس کوچه های اطراف خونمون رو که تا حالا ندیده بودم کشف کردم. دو روز بعد رو هم سعی کردیم بریم سینما که متاسفانه با وجود رفتن به دو تا مال و چک کردن حدود بیست تا سالن سینما اطراف شهرمون بازهم هیچ فیلم بدرد بخوری پیدا نکردیم که ببینیم.

اما مهمترین کاری که کردم خوندن کتاب راز داوینچی اثردون براون از نشر زهره بود. اینها رو نوشتم که اگه میخواهید و هنوز نمایشگاه بازه بتونید کتاب رو با تخفیف بخرید.

من از اون مدل کتابخونهام که اگه از یه کتابی خوشم بیاد تا تمومش نکنم ول کن نیستم. تو مدتی هم که کتاب دستمه یه جوری خودم رو تو فضای اون کتاب حس میکنم.

میدونم که این کتاب داویینچی کد به اندازه کافی معروف هست و جزو پرفروشترین ها بوده و احتیاجی به تعریف من نداره فقط میخوام بگم اگه از رمانهای پلیسی یا مذهبی خوشتون میاد یا اگه یکم احساسات فمینیستی دارید اصلن از دستش ندید.

موقع خوندنش حتمن پاورقی هاش رو هم بخونید که مثل یه دایره المعارف میمونه و کلی توضیحات در مورد تاریخ هنر و ادیان داره.

اینو گفتم یادم اومد یه کتاب دیگه رو هم معرفی کنم که مرجع درس تاریخ علم بود. کتاب عروج انسان. منتها چون کتاب رو تو ایران دارم هیچی ازمشخصات دیگه اش رو نمیدونم.

اون موقعی که کتاب منتشر شده بود یه برنامه از تلویزیون ژاپن پخش کرد و تمام مکانها و توضیحاتی که توی کتاب اومده رو توش شرح داد.

حالا منتطرم که هفته دیگه فیلمش هم بیاد که با شوشو بریم سینما ببینیم. فکر کنم خیلی مزه بده دیدن فیلم بلافاصله بعد از خوندن کتاب.

در حاشیه1:نمیتونید چه لذتی داشت این چند روزه خوندن این کتاب وقتی تمام گلهایی که توی باکسهای گل بالکن کاشتم باز شده روی کاناپه رو به بالکنمون ولو میشدم و صدای فلوت یکی از همسایه ها هم که معرکه میزنه تو گوشم بود. یه استراحت حسابی کردم.

در حاشیه 2: من از کتابهایی که توش پر از پاورقی با توضیحاتی هست که کلی به اطلاعات آدم اضافه میکنه خیلی خوشم میاد هر چند که خوندن اینجور کتاب های خیلی طول میکشه اما به هر حال خوبه. مثل کمدی الهی

در حاشیه 3: منظره بالکن ما. قصر شهرمون رو اون بالا میبینید؟ من عاشق این کوه با قصرش هستم که هر وقت از فاصله دور میبینم میفهمم به خونمون نزدیکم و احساس آرامش میکنم.

تست

برای نجات از شر فیلترینگ اینجا رو باز کردم با یکم تغییر تو آدرس.
میشه از کسایی که بهم لینک دادند خواهش کنم آدرس رو به این وبلاگ جدید تغییر بدند؟

برای اینکه اولین پست اینجا خیلی هم الکی نباشه این شعر حافظ جان رو میزارم اینجا.
یکی از تابلوهای رستوران سنتی باربد(خیابان سیول)