1.یکی فقط در راه خدا و برای جلوگیری از بیشتر گند زده شدن به هنر سینمایی ایرانی، به فیلمسازان، کارگردانها و نویسنده های محترم ایرانی از نوع صدا و سیما و سفارشی گوشزد کنه که طنز ساختن با فحش دادن و مسخره کردن آدمها چیز بسیار زشت و بیریختی ه.
دستی دستی دارید ته مونده فرهنگ رو هم آتیش میزنید که برای نسل بعدی همین نیمچه تمدن هم نمونه.
اون موقع که ایران بودم از بیکاری میمردم تلویزیون نگاه نمیکردم، حالا اومدم اینجا هزار تا کار دارم اما دیوانه شدم میشینم هی فیلم و سریال( باغ مظفر) دانلود میکنم. هی نگاه میکنم و هی حرص میخورم.
2. یه جورایی از خرید محصولات الکترونیکی میترسم از بس که هر روز یه مدل جدید به بازار میاد و مدل قدیمی از کاربرد میفته.
یه قرن بود میخواستم یه ام پی تری پلیر بخرم که نخریدم بعد تصمیم گرفتم یه آی پاد بخرم که اون هم نشد بعد شد نانو حالا هم که این آی فون اومده. اگه این هم تا چند وقت دیگه رودست نخوره شاید بشه این یکی رو بخریم.
آخرش نتیجه اینکه هنوز باید با نوار کاست بعضی وقتها موزیک گوش بدم.
اتفاقن هنوز هم قابل استفاده است.
3.چند وقتی هست که حساسیتم رو به اخبار و اتفاقات ایران و دنیا از دست دادم.
هنوز هم همه اخبار رو میخونم کانال های خبری رو نگاه میکنم اما مثل قبل تمام تحلیل های موافق و مخالف یه موضوع رو دنبال نمیکنم. از شنیدن بعضی از اخبار داغ نمیکنم وبی خودی هم از چیزی خوشحال نمیشم.
این مدت سر هر خبری میخواستم بیام اینجا( من که جای دیگه ای ندارم برای ابراز نظرهای سیاسی- فرهنگی- اجتماعی!) نظرم رو بنویسم بعد به خودم میگفتم که چی.
اصلن گیرم صدام رو هم زود اعدام کردند و همه هم فهمیدند که میخواستند سر و ته قضیه رو هم بیارند، خب این چه دردی از من دوا میکنه. یا چه میدونم انتخابات شوراهاست چه فرقی میکنه که من بیام اینجا بگم نظرم چیه من که ایران نیستم. یا اینکه ایران داره میره به طرف تحریم؛ خب مگه حرفهای آدمی مثل من اصلن تاثیرگذاری هم داره تو این مسایلی که داره پیش میاد.
حالا عوضش برام روزها و لحظه هام مهمه. میدونم دچار روزمرگی شدم اما فعلن دارم ازش حال میکنم والبته من که ادعای نجات دنیا رو ندارم میدونم اثری هم که با همه جون کندن ها و حرف زدن ها بخوام بذارم اندازه یه اپسیلون ه پس همون بهتر که کلاه خودم رو بچسبم.
4. چند روز پیش با یکی از دوستای قدیمی تلفنی حرف میزدم بهش گفتم من که عاشق ایرانم از ایران برگشتن میترسم.
گفتم این بار که اومده بودم ایران احساس میکردم همه چیز خیلی عوض شده یا شاید هم من خیلی عوض شدم. به هر حال بدجوری یه بام و دوهوا شدم. و این درد من نیست. درد خیلی از آدمهای مثل من ه که نه مثل خیلی ها راحت تصمیم میگیرند برای زندگی همیشگی تو غربت با همه خوبی و بدیهاش و نه مثل خیلی از کسایی که حاضر نیستند به خاطر وابستگی ها ایران رو ترک کنند.
این ترسم خیلی خیلی جدی ه.
مثلن فکر میکنم من چطوری میخوام بعد از پنچ سال زندگی تو این شهر آروم و خوش آب و هوا برگردم تهران با اون ترافیک و آلودگی.
یا چه میدونم چطور میتونم تحمل کنم رفتار غیر متمدنانه آدمها رو تو موقعیتهایی که به هر حال تو زندگی آدم درگیرش میشه.
هر چقدر هم حصار بکشم دور خودم و دوستام و اونهایی که میخوام باهاشون رابطه داشته باشم باز هم درگیر میشم با ارتباطات هر روزه با آدمهایی که تحملشون غیر ممکن ه.
شرایط محیطهای کاری ایران رو چی کار کنم. چطور از بابت سام خیالم راحت باشه که تحت تاثیر بعضی چیزها که دوست ندارم و به صلاحش هم نیست درگیر بشه.
دوستم میگفت تو هم مثل خیلی ها که برگشتند شاید بیایی یه مدت هم ایران زندگی کنی بعد ببینی نیمتونی برای همیشه بذاری بری.
گذشته از اشک و ناله هام برای ایران و دلتنگیهایی که میکنم من چیزهایی خارج از ایران بدست آوردم و خودم رو دوباره طوری از نو شناختم که فکر نمیکنم زندگی توی ایران برام انقدرها هم آسون باشه.
البته من به تنهایی مادرم هم فکر میکنم و این برام یه عامل خیلی مهم ه تو تصمیم گیری.
پ.ن: بعد از نوشتن همین چند خط دیدم
کیوان هم برگشته تهران. عجیب از این خاک که با همه بدی و خوبیهاش ولکن آدم نیست.
5.باز کارپروژه ما گیر کرد به خریدن یا تعمیر دو تا قطعه گرون قیمت و باز میره که استاد خسیس من بازی در آووردن هاش شروع بشه.
6. امروز با داییم قراره بریم رستوران دانشگاه کاری بخوریم. راستی نگفته بودم که داییم هم اینجا زندگی میکنه و تو همین دانشگاه هم درس میده. با همه علاقه ای که بهش دارم ولی از اونجایی که زن دایی ه جنسش عجیب خورده شیشه داره زیاد نمیشه ملاقاتش کرد مگر از همین قرارهای دانشگاهی. اینو اگه اینجا نمیگفتم حناق میگرفتم ها.
من اصلن حوصله و وقت غلطگیری ندارم. چشم اشتباه گیرتون رو ببندید و بخونید لطفن