شِش

به آینه نگاه میکنم.
زنی که روبروم ایستاده هم نشونه های من رو داره و هم نداره. هم شده اون چیزی که من میخواستم هم نشده.
به بعضی از آرزوهای بزرگش رسیده و بعضیش نه. رویاهای واقعی پیش بینی نشده ای داره که فکر میکنه خوشبختیش رو کامل کرده و سهمش رو از زندگی زیاد و رویاهایی که دلش میگیره که شاید هیچ وقت نشه واقعیشون کنه.
اما یادش میاد امروزشروع هفتمین ماه مادر شدنش ه که حس زن بودنش رو به اوج رسونده.
دلم میخواست دنبال خیلی از خوابهام میرفتم اما وسوسه مادری قوی تر بود.
گیجم و نمیتونم هضم کنم همه عشق و حسرتی که با اومدن عزیزترین موجود دنیا، اومد و امروز شش ماهه شد.

روزمرگی3

الان از میتینگ با استاد برگشتم. رؤس مباحت و مشکلاتی که ما تو همین یک ساعت و نیم حلش کردیم به شرح زیره:

1.برنامه آنالیز دیتا.
2.پیشنهاد در مورد نوشتن یه برنامه که دیتاهای دربافتی از آزمایش رو سیموله کنه. تا ما بفهمیم این "بار کش زبون نفهم"( برنامه ام رو میگم!) درست کار میکنه یا نه.
3.گوشزد به من که کار برنامه مقاله دومم و کار آزمایش مقاله اولم عقب ه.
4.احتمال سی درصدی حمله آمریکا به ایران.
5.سفر چنی به ژاپن در هفته آینده که احتمالن به صورت سیکرت میخواد نظر ژاپنی ها رو در مورد حمله به ایران جلب کنه و پوز زنی وزیر دفاع ژاپن که به بوش پریده بوده.
6.بررسی رفتار مصرفگرایانه و خودخواهانه آمریکایی ها.
7.بررسی رفتار لوس و تنبل بودن نسل جوان ژاپنی.
8.خطر کاهش جمعیت ژاپن.
9.خطر وابستگی بیش از حد به انرژی در کشورهای صنعتی.
10.احتمال زنده موندن یک سوم مردم زمین با انرژی های جدید مثل بایومس.
11.تغییر نگرش مردم آمریکا با کمک انجام یه ترور تو آمریکا یا یه کار احمقانه توسط دولت ایران تا نظر مردم عامه هم برای حمله به ایران جلب بشه.
12اقتصاد وابسته به فکر و کار و تکنولوژی ژاپنی که با این نسل جدید احتمالن رو به خراب شدن میره.
13.سیستم آموزشی رقابتی در ژاپن که عشق کویزومی بوده.
14.وابستگی ژاپن به واردات غذا و اینکه همه زمینهای کشاورزی ژاپنی با سرعت داره تبدیل به سوپر مارکت و پارکینگ میشه.
15.باور غلط مردم به اینکه من تا میتونم انرژی مصرف کنم وقتی مُردم گور بابای بقیه.
16.احتمال تشکیل یه گروه بین یه شرکت گاز و شرکت سازنده دیتکتور و گروه ما برای پروژه من اگه دولت بودجه اش رو در اختیار اینها بذاره.
17.صحبت از مشکلات بچه داری و درس خوندن همزمان.

و در آخر هم فرمودند بهتره تا دنیا منقرض نشده دکترات رو بگیری تا در آرامش بمیری!(البته شوخی کرد من ناراحت نشدم.)

در حاشیه بی ربط: دیروز از صبح ساعت شش و ده دقیقه که از خواب بیدار شدم، بیمارستان رفتم و خرید کردم و خونه تمیز کردم تا 5و بیست دقیقه که رفتم دنبال سام. شام هم شوشو از بیرون گرفت. انقدر با وایتکس افتادم به جون در و دیوار وخونه چنان بویی میداد که از همون دیروز تا الان سر دردی گرفتم اساسی.
دیوانه ام دیگه اما حالم الان انقدر خوبه که خونه مرتبه و همه جا برق میده. اصلن همین شب که تو ملافه های تمیز میخوابی و به هر جا نگاه میکنی تمیز و مرتب ه حال آدمی مثل من رو خوب میکنه.
فقط یک هفته به خاطر مریضی خونه رو ولش کرده بودیم ها، دیروز انگار بمب منفجر شده باشه.

در حاشیه باربط: روزمرگیهام رو اینجا مینویسم تا بعدن که اگه خدا خواست و درسم تموم شد ویه نفسی کشیدم یادم نره چطوری گذشت.

در حاشیه کاملن بی ربط: این عکس "زمستون سخت تهران" رو دوست آمریکاییم لین داده. گفتم بذارم اینجا شما هم ببینید.


در حاشیه یکی به آخری: نیست تو زندگی اولم خیلی بیکارم و کم وقت تلف میکنم ، رفتم اینجا هم عضو شدم.

در حاشیه آخر(قول میدم): این مطلب آساهی هم جالب بود و ترسناک برای من.

خستگی

سرفه، عطسه، گلودرد، بی حالی، فین های اساسی، ضعف، مرخصی های اجباری، معطلی تو بیمارستان و... داستان این چند روزه خونواده سه نفری ماست.
بداخلاقی، بیخوابی، افسردگی مزمن، تنبلی، بی حوصلگی و طلبکار بودن از عالم و آدم همراه همه اون مرضهای بالایی داستان این روزهای من ه.

چند روز پیش به شوشو گفتم مرگ هم بسیار لذت بخش ه وقتی این همه خسته ای از روال زندگی.
کاش کسی بهم میگفت دردم چیه که انقدر از زندگی خسته ام وقتی به نظر همه چیز خوب میاد یا
واقعن خوب هست.

خودم هم از دست خودم و این دلمردگیم شاکیم و کلافه.

پ.ن: به مرض پرفکشنیست مبتلام.
نه همه چیز خوب پیش میره، نه خودم رو راضی میکنه و نه میذاره از لحظاتم لذت ببرم. وسطهای کار هم میشم یه آدم خسته که دیگه هیچ انگیزه و هیجانی برای انجام وظایفش نداره.

پ.ن دوم:حرصم در میاد که اینجا رو هم تبدیل کردم به یه غردونی.

ذهنیت پایدار

خاطرات به سادگی فراموش میشند به خصوص وقتی روزمره میشند اما یه شاتهایی از زندگی میشه اون قسمتی از روزمره ها و خاطرات از دوره های زندگی که تا ابد یاد آدم میمونه.
بعضی لحظه ها تو زندگی هست که با همه سادگی و تکراری بودنش اما انگار انرژی خاصی داره تا برای همیشه و با همون وضوح تو مغز آدم نقش ببنده.
یه لحظه کوتاه، یه حرکت کوچیک صورت مخاطب یا یه عطر کم جون زود گذر یا یه صدای کوتاه یا لمس یه فشار کم روی بدن که اثری جاودانه داره و میشه همه ذهنیت آدم از یه اتفاق یا یه آدم یا یه نما.

دیروز وقتی پشت چراغ قرمز بودم دستم رو به پشت دراز کردم تا دستهای سام رو که تو صندلیش نشسته بود بگیرم (کاری که همیشه بعد از برداشتنش از مهدکودک و نشستن تو ماشین میکنم بر حسب عادت). یه لحظه با انگشتهاش یه نقش کشید روی دستم.
این هم شد نقشی از کودکی سام که میدونم تا ابد جای لمس انگشتهای کوچیکش تو خاطرم میمونه.

با هدایت

"خوب بود آدم با همین آزمایشهایی که از زندگی دارد میتوانست دوباره به دنیا بیایید و زندگی خودش را از سر نو اداره کند!"
"مشکلترین کارها اینه که کسی بتونه حقیقتو همونطوری که هست بگه."
"خاصیت هر نسلی اینست که آزمایش نسل قبلی را فراموش کند."
"آدم یا حرف دارد و یا ندارد. وقتی حرف دارد باید مهمترین شکلی را که با حرفش جور است انتخاب کند."
"هر چه قضاوت دیگران درباره من سخت بوده باشد، نمیدانند که من بیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام."
"بچه ها آدم حسابیند. شعور دارند."
"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد."
"خبر نداشتن از کار دیگران آدم را اوری ژینال نمی کند. باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت زیرش زد."
"تنها مرگ است که دروغ نمیگوید."
"باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است."
"من از جملات براق و تو خالی منورالفکرها چندشم میشه."
"آدم باید کارش را تمام و کمال بکند تا مو لای درزش نرود و گرنه بقیه اش، اینکه کی چه میگوید، اهمیت ندارد."

این جمله های صادق هدایت رو بسی دوست می دارم...

یه پست وبلاگ‌نشان

حتمن برای همه وبلاگ نویسها پیش میاد که وقتی میرن وبلاگهای دیگه رو میخونند همون موضوعاتی که بقیه مطرح کردند رو به ذهن‌شون میرسه در موردش بنویسند.
حالا حکایت این پست من‌ه. ولی برای اینکه کپی رایت و اینا رعایت بشه لینک بلاگها رو هم میذارم تا ببینید اصولن من هم مثل خیلی از هموطن‌ها اگه یکی یه حرفی بزنه دوست دارم بنده هم نظرم رو اعلام کنم که یه وقت دنیا بی نظر من نمونه!!!

1. بلوط از قاطی شدن زبان میگه در اثر مهاجرت. فکر کنم این برای همه ماها پیش اومده که وقتی کسی از خارج میاد و تو حرفاش کلمات خارجی میگه لجمون میگیره ولی وقتی خودمون شدیم اونطرف آبی میبینیم امکان نداره بتونیم یه سری کلمات رو از زبان محاوره‌مون حذف کنیم.
وسطش یه خاطره بگم...
این بار که رفته بودم ایران برادرم داشت یه چیزی برام تعریف میکرد من هم طبق عادت بهش گفتم "هونتونی؟" یعنی جدی. بهم گفت "همینطوری" نه جدی دارم میگم!
این که آدم زبانش تغییر میکنه فقط برمیگرده به عادت؛ والا نه پزی داره و نه ادعای زباندونی‌ه. برای من یکی که اومدم ژاپن همه چی با هم قاطی شده. یعنی زبان روزمره ام شده چیزی بین فارسی و انگلیسی و ژاپنی.
تازه فقط زبان نیست اینجا ما هم مراسم و برنامه های ایرانی‌مون رو سعی میکنیم در حد خونواده سه نفری‌مون داشته باشیم. هم تو مراسم ژاپنی شرکت می‌کنیم و هم چون ژاپن کلن مثل یه ایالت آمریکا می‌مونه تمام برنامه های اونطرفی.
در مورد زبان تخصصی هم چون من بعد از فوق تغییر رشته دادم (رشته من تو لیسانس فیزیک بود) کلن همه درسها رو به زبان انگلیسی خوندم و یه سری اصطلاحات رو اصلن نمی دونم به فارسی چی میشه. اونهایی رو هم که میدونستم انقدر برام ادا کردنش سخت شده که ترجیح میدم اصلن بیانش نکنم.
خداییش اینفرارد راحتتر بیان میشه یا مادون قرمز. یا چه میدونم کدینگ راحتتره گفتنش یا برنامه نویسی؟

2. این مراسم گلدن گلوب که ناتالی خانومعکسهاش رو گذاشته ما همون عکسهاش رو دیدیم که البته از مدهای امسال بسیار خوشمون اومد. یعنی بیشتر لباسها بالاتنه تنگ داشت و پایین‌تنه گشاد که جون میده برای من که در ناحیه شکم کمی تا قسمتی تپلی زمان بارداری دارم. (حالا انگار صد تا عروسی دعوتم!)
اصلن از این جولی هم خوشم نیومد کنار پیت خیانتکار. اون جنیفر انیستون خداییش خیلی با کلاس تر بود.

3.بعد از مدتها یکم پول جمع کرده بودم و از مامانٍ خواستم برام حساب بانک مسکن باز کنه تا با وامش بتونیم اگه شد یه آپارتمان کوچولو بخریم که هر وقت برگشتیم ایران یه جایی از خودمون داشته باشیم و اول بسم ا... نخواهیم اجاره نشین بشیم که با این گرونی خونه و خوندن این خبر همه نقشه‌هامون به هم خورد.

4. آقای الف از تجربیاتش از دوبی و اینکه چرا دوبی جای مناسبی برای مهاجرت نیست گفته.
خیلی با شوشو به این اوپشن ( دیدید گفتم خارجی شدیم!) دوبی فکر میکردیم که اگه تونستیم بعد از درس من و تموم شدن قرارداد شوشو، بریم اونجا زندگی کنیم چون هم نزدیک ایران‌ه و هر وقت خواستیم میتونیم خانواده ها رو ببینیم و هم گرفتاریهای ایران رو نداره. ولی با این چیزهایی که خوندم فکر کنم اصلن جای مناسبی برای ما نباشه. (حالا بگید وبلاگ به درد نمیخوره)
درسته آدم مهاجرت میکنه که یه پله بالاتر بره. برای ما که از ایران پرت شدیم وسط تکنولوژی و نظم و زندگی فوق پیشرفته ژاپنی بعید میدونم دوبی جای مناسبی باشه. حداقل همون ایران باشیم ور دل مامانامون هستیم.

باز هم هست ها ولی فعلن برم یکم کدینگ کنم بعدن اگه نطق‌هام یادم موند بقیه اش رو مینویسم.

پ.ن: هر کی ندونه فکر میکنه من بیکارم نشستم این همه وراجی کردم. نه خیر پسرم دوباره امروز تب کرد و دوباره ما راهی کلینیک شدیم. بعدش هم بردمش مهد و رفتم خونه رو مرتب کردم و دوش گرفتم و سر راه هم خرید کردم و حالا هم اومدم دانشگاه خیر سرم یه دو-سه ساعتی درس بخونم. تا بریم سراغ برنامه شبانگاهی. رگ گردنم هم گرفته و نمیتونم به چپ تکونش بدم عین مجسمه شدم.

حرف

بچه تر که بودم وقتی میخواستم حرفی بزنم هر چیزی که تو دلم بود میریختم بیرون بدون کمترین فکری. میگن حرف راست رو باید از بچه شنید.
قدیمترها موقعی که اوایل جوونی بود وقتی میخواستم حرفی بزنم یا اظهار نظر کنم همیشه به خودم میگفتم باید سبک -سنگین کنم بعد حرفم رو بزنم. خیلی هاش رو درز میگرفتم. خیلی هاش رو هم یه جور دیگه ای میگفتم، یه مقدارش رو هم همون مدلی که باید گفته میشد.
جدیدن وقتی میخوام حرفی بزنم انقدر بالا و پایینش میکنم و انقدر تو دلم نگهش میدارم که آخر سر یا میشه یه حرف نگفته تو گلو مونده که دیگه هیچ جوری جسارت گفتنش رو ندارم یا در بدترین موقعیت ممکن بیانش میکنم.
دوست دارم برگردم به زمان بی خیالی.
کاش هیچ وقت یاد نمیگرفتیم که باید خانوم بود؛ باید حرف رو سنجید؛ و ایکاش هیچ وقت یاد نمیگرفتم که حرف نگفته رو همیشه میشه گفت.
بزرگ شدم انگار...

تقدیم به شما

WhenINeedYou

دانلود
خیلی وقت ه که میخوام یه چیزی رو بگم اما همیشه یه موضوع دیگه میاد تو فکرم و میگم باشه برای بعد. اما فکرکنم امروز واقعن وقتش ه.

اعتراف میکنم دیروز وقتی غرهام رو نوشتم اصلن توقع نداشتم کسی به خودش زحمت خوندن بده اولش هم گفتم که دارم اینها رو مینویسم تا یکم سبک بشم. بعد امروز که کامنتها رو دیدم یه جواریی شرمنده شدم. دوست ندارم وقتی کسی اینجا رو باز میکنه وقتی که یه زمانی رو به من اختصاص میده پالس منفی بفرستم.
راستش من میدونم چقدر دردسره توی ایران کانکت شدن و مطلب خوندن و کامنت گذاشتن. عید که ایران بودم یه بار سعی کردم آنلاین بشم اما انقدر سرعت پایین بود و صفحه ها همه فیلتر که از خیرش گذشتم. همون موقع به خودم گفتم کسایی که با این همه زحمت آنلاین میشند و بعد کامنت هم مینویسند جدن لطف میکنند. حداقل برای من که لطف هست و محبت. کسایی هم که خارج از ایران هستند با همه گرفتاریهای روزمره‌ی زندگی همین که وقت میذارند ونوشته های من رو میخونند و برام کامنت مینویسند یعنی که به من اهمیت دادند و این برام خیلی با ارزش ه.

میدونید زندگی آدمها همش عین هم‌ه حالا با یکم بالا وپایین. همه روزها عین هم سپری میشه. هر کسی هم یه چیزی رو ملاک ارزش لحظات عمرش میدونه. اون چیزی که روزها و لحظه های زندگی رو برای من با ارزش و دوست داشتنی میکنه دیدن و دریافت محبت و انرژی از کسایی هست که به قدرشون به من اهمیت دادند. فرقی نداره بین محبتی که آدم میگیره وقتی که خالِه وسط هزار تا کاری که داره هر روز از آمریکا زنگ بزنه و با هم گپ بزنیم یا یه دوست از خونه‌اش وصل بشه به اینترنت و یه جمله بنویسه که درکت میکنم چی میگی. شاید اندازه محبتش فرق کنه اما جنس هردوش و دلگرمیش یکی‌ه.

از دیروز تا امروز حالم خیلی بهتره. گفتم وقتی غرهام رو مینویسم و این همه لطف میبینم خوب شدن‌هام رو هم بنویسم. چون من به یه اصل تو زندگیم اساسی معتقدم که: " قدر نعمت، نعمتت افزون کند."
سام و من دیشب بعد از درست کردن یه پلوی ادویه ای ( از اون غذاهای من در آوردی و راحت و خوشمزه) رفتیم حمام و حسابی آبتنی کردیم. شب هم خیلی بهتر خوابید و من هم استراحت کردم. امروز دیتکتورها ( همون دستگاههایی که برای آزمایش احتیاج داریم و قد خدا قیمتشون‌ه) رو با نیتروژن مایع تست کردیم و درست کار میکنند یعنی یه مرحله خیلی مهم که همون چونه زدن با استاد هست رو از سر گذروندیم. شوشو هم وقتی اومد خونه گفت طرحش رو ساخته و هیچ اشکالی هم رییسش نتونسته بگیره. با مامان و خاله هم حرف زدم و دلم باز شد.

زندگی با همه گرفتاریها و شادیهاش در جریان‌ه.

در حاشیه:این عکس سام رو هم گذاشتم بک گراندم و هر چی خسته و کلافه میشم نگاهش میکنم و باز لبخندم برمیگرده سرجاش.

غرهای یک مادرِ معمولیِ دانشجویِ خانه دارِ...

اینها همش غره که میخوام اینجا بنویسم. غر از درگیریهای کوچیک تو یه زندگی معمولی. چون نه گوشی هست که بخوام براش این حرفها رو بگم نه جای دیگه ای رو دارم. پس اینجا مینویسم شاید یکم سبک بشم.
لطفن اگه حوصله اش رو ندارید اون ضربدر رو کلیک کنید.

یک دو سه شروع میکنیم...

بیشتر از یک ماه ه که درگیر مریضی سام هستیم. حالش بهتر شده اما چند روزی هست که شبها نمیتونه بخوابه بسکه دماغش پر میشه. نتیجه اینکه هر ده دقیقه یک بار و به محض اینکه من سرم رو میذارم رو بالش شروع میکنه به گریه کردن. دیشب من همینجوری شیشه به دست خوابم برده بود که با جیغش از خواب پریدم دیدم همه جای صورتش پر شده از شیر.
امروز صبح انقدر خسته بود که وقتی لباسش رو عوض میکردم که ببرمش بیرون با چشمای پر از خواب نگاهم میکرد. بردمش دکتر براش آنتی بیوتیک قوی تر میده. فکر کنم به اندازه همه عمر من این بچه تو این مدت آنتی بیوتیک خورده.
خواب شب برام شده آرزوی دست نیافتنی. داره کم کم یک سالی میشه که یه شب تا صبح عین آدم نخوابیدم.
بی خوابی هم از هر چیزی بیشتر منو بداخلاق و گند دماغ میکنه.
برای اولین بار بدون اینکه صبح دوش بگیرم و با موهای چرب اومدم دانشگاه. خدا پدر مخترع عطر و اسپری و کرم پودر رو بیامرزه.
میخواستم سام رو بذارم مهد کودک بعد برم خونه دوش بگیرم اما دیدم اگه برم خونه دیگه در اومدنم با خداست بس که همیشه یه کاری هست انجام بدم. فکر کنم کم کم حمام کردن هم بشه جزو آرزوهای بزرگ.

یعنی میشه یه روزی نه یه ساعتی بشه که آدم کار خونه نداشته باشه؟
جمعه از بس حالم بد بود نیومدم دانشگاه به جاش موندم خونه. اگه فکر کردید استراحت کردم اشتباه میکنید. انقدر کار داشتم و انقدر خونه به هم ریخته بود که تا همه جا رو جمع کنم و یه دوش بگیرم شد ساعت پنج و نیم و رفتم دنبال سام.
میدونم دیوانه شدم اما میشینم تجسم میکنم اگه ایران بودم میتونستم سام رو بذارم پیش مامان بزرگها بعد برم مثلن سینما یا برم یه مهمونی یا اصلن یکم بخوابم بدون اینکه نگران ساعت و دقیقه اش باشم. مردم فانتزی دارند ما هم فانتزی داریم دیگه!

با شوشو حرف میزنم بداخلاقه میگم چی شده با عصبانیت میگه نرسیدم ناهار بخورم کارم هم گیره شب هم دیر میام. من هم غذا نخوردم
دیگه هیچی هم تو دانشگاه پیدا نمیشه این ساعت اگه بخوام برم بیرون هم دیگه جای پارک پیدا نمیکنم پس همون بهتر که گرسنگی رو تحمل کنم.
قابل توجه رژیم داران من عین چی وقتی میتونم میخورم اما از بس سگ دو میزنم شدم پنجاه و هفت کیلو. یعنی همینجوری خود به خود ماهی دو سه کیلو کم میکنم. این یکی نکته مثبت این وضع زندگی کردن ه البته.

این کامپیوتر هم قاطی کرده هر دو سه دقیقه یه بار میره تو کما باید از اول بوت بشه. میخوام سرم رو بکوبم به دیوار از دستش از بس وسط برنامه نویسی میریزه به هم.
پسره کفر منو در آورده یه هفته است درگیرایمیل زدن و گرفتن با یه شرکت برای تعمیر دستگاه ه که آخر سر هم نمیشه. حالا ببینیم ما میتونیم قبل از پایان این سال تحصیلی آزمایش رو شروع کنیم یا نه. من که چشمم آب نمیخوره.

الان فقط یه حموم، یک ساعت خواب، یه دونه بشقاب غذای خونگی حال منو جا میاره. باز من رفتم تو رویا!

...

یکی دیگه از گلهای این دنیای وبلاگی پرپر شد.
آرین کوچولو جات برای پدر و مادر و همه ماها خالی خواهد بود. روح کوچیکت شاد.
همین طور اشک که داره میاد به یاد و همدردی همه مادر و پدرهای فرزند از دست داده.

یه عالمه حرف (2)

1.یکی فقط در راه خدا و برای جلوگیری از بیشتر گند زده شدن به هنر سینمایی ایرانی، به فیلمسازان، کارگردانها و نویسنده های محترم ایرانی از نوع صدا و سیما و سفارشی گوشزد کنه که طنز ساختن با فحش دادن و مسخره کردن آدمها چیز بسیار زشت و بیریختی ه.
دستی دستی دارید ته مونده فرهنگ رو هم آتیش میزنید که برای نسل بعدی همین نیمچه تمدن هم نمونه.
اون موقع که ایران بودم از بیکاری میمردم تلویزیون نگاه نمیکردم، حالا اومدم اینجا هزار تا کار دارم اما دیوانه شدم میشینم هی فیلم و سریال( باغ مظفر) دانلود میکنم. هی نگاه میکنم و هی حرص میخورم.

2. یه جورایی از خرید محصولات الکترونیکی میترسم از بس که هر روز یه مدل جدید به بازار میاد و مدل قدیمی از کاربرد میفته.
یه قرن بود میخواستم یه ام پی تری پلیر بخرم که نخریدم بعد تصمیم گرفتم یه آی پاد بخرم که اون هم نشد بعد شد نانو حالا هم که این آی فون اومده. اگه این هم تا چند وقت دیگه رودست نخوره شاید بشه این یکی رو بخریم.
آخرش نتیجه اینکه هنوز باید با نوار کاست بعضی وقتها موزیک گوش بدم.
اتفاقن هنوز هم قابل استفاده است.

3.چند وقتی هست که حساسیتم رو به اخبار و اتفاقات ایران و دنیا از دست دادم.
هنوز هم همه اخبار رو میخونم کانال های خبری رو نگاه میکنم اما مثل قبل تمام تحلیل های موافق و مخالف یه موضوع رو دنبال نمیکنم. از شنیدن بعضی از اخبار داغ نمیکنم وبی خودی هم از چیزی خوشحال نمیشم.
این مدت سر هر خبری میخواستم بیام اینجا( من که جای دیگه ای ندارم برای ابراز نظرهای سیاسی- فرهنگی- اجتماعی!) نظرم رو بنویسم بعد به خودم میگفتم که چی.
اصلن گیرم صدام رو هم زود اعدام کردند و همه هم فهمیدند که میخواستند سر و ته قضیه رو هم بیارند، خب این چه دردی از من دوا میکنه. یا چه میدونم انتخابات شوراهاست چه فرقی میکنه که من بیام اینجا بگم نظرم چیه من که ایران نیستم. یا اینکه ایران داره میره به طرف تحریم؛ خب مگه حرفهای آدمی مثل من اصلن تاثیرگذاری هم داره تو این مسایلی که داره پیش میاد.
حالا عوضش برام روزها و لحظه هام مهمه. میدونم دچار روزمرگی شدم اما فعلن دارم ازش حال میکنم والبته من که ادعای نجات دنیا رو ندارم میدونم اثری هم که با همه جون کندن ها و حرف زدن ها بخوام بذارم اندازه یه اپسیلون ه پس همون بهتر که کلاه خودم رو بچسبم.

4. چند روز پیش با یکی از دوستای قدیمی تلفنی حرف میزدم بهش گفتم من که عاشق ایرانم از ایران برگشتن میترسم.
گفتم این بار که اومده بودم ایران احساس میکردم همه چیز خیلی عوض شده یا شاید هم من خیلی عوض شدم. به هر حال بدجوری یه بام و دوهوا شدم. و این درد من نیست. درد خیلی از آدمهای مثل من ه که نه مثل خیلی ها راحت تصمیم میگیرند برای زندگی همیشگی تو غربت با همه خوبی و بدیهاش و نه مثل خیلی از کسایی که حاضر نیستند به خاطر وابستگی ها ایران رو ترک کنند.
این ترسم خیلی خیلی جدی ه.
مثلن فکر میکنم من چطوری میخوام بعد از پنچ سال زندگی تو این شهر آروم و خوش آب و هوا برگردم تهران با اون ترافیک و آلودگی.
یا چه میدونم چطور میتونم تحمل کنم رفتار غیر متمدنانه آدمها رو تو موقعیتهایی که به هر حال تو زندگی آدم درگیرش میشه.
هر چقدر هم حصار بکشم دور خودم و دوستام و اونهایی که میخوام باهاشون رابطه داشته باشم باز هم درگیر میشم با ارتباطات هر روزه با آدمهایی که تحملشون غیر ممکن ه.
شرایط محیطهای کاری ایران رو چی کار کنم. چطور از بابت سام خیالم راحت باشه که تحت تاثیر بعضی چیزها که دوست ندارم و به صلاحش هم نیست درگیر بشه.
دوستم میگفت تو هم مثل خیلی ها که برگشتند شاید بیایی یه مدت هم ایران زندگی کنی بعد ببینی نیمتونی برای همیشه بذاری بری.
گذشته از اشک و ناله هام برای ایران و دلتنگیهایی که میکنم من چیزهایی خارج از ایران بدست آوردم و خودم رو دوباره طوری از نو شناختم که فکر نمیکنم زندگی توی ایران برام انقدرها هم آسون باشه.
البته من به تنهایی مادرم هم فکر میکنم و این برام یه عامل خیلی مهم ه تو تصمیم گیری.
پ.ن: بعد از نوشتن همین چند خط دیدم کیوان هم برگشته تهران. عجیب از این خاک که با همه بدی و خوبیهاش ولکن آدم نیست.

5.باز کارپروژه ما گیر کرد به خریدن یا تعمیر دو تا قطعه گرون قیمت و باز میره که استاد خسیس من بازی در آووردن هاش شروع بشه.

6. امروز با داییم قراره بریم رستوران دانشگاه کاری بخوریم. راستی نگفته بودم که داییم هم اینجا زندگی میکنه و تو همین دانشگاه هم درس میده. با همه علاقه ای که بهش دارم ولی از اونجایی که زن دایی ه جنسش عجیب خورده شیشه داره زیاد نمیشه ملاقاتش کرد مگر از همین قرارهای دانشگاهی. اینو اگه اینجا نمیگفتم حناق میگرفتم ها.
من اصلن حوصله و وقت غلطگیری ندارم. چشم اشتباه گیرتون رو ببندید و بخونید لطفن

یه قصه تکراری

پرده اول:
تو ایمیلش نوشته خواهرش با یکی از دوستاش کار تزیین و درست کردن سفره عقد انجام میدند. وضعشون خوب شده و از کارشون هم راضی هسنتد.
یادم میاد به بیست میلیونی که خرج معلم کنکورش کردند و یادم میاد به این در و اون در زدنهاشون برای فرستادن خواهره به یه دانشگاه با سهمیه کارخونه دارها که آخر سر هم یکی از دوستان ما حاضر شد معرفی نامه بده و خواهره بره مهندسی نساجی بخونه با شهریه آنچنانی.
فکر میکنم این همه پول اگه برای هر چیز دیگه ای سرمایه گذاری میشد میتونست برای چند نفر کار آفرینی کنه؟

پرده دوم:
از مامان میشنوم که خودش و خواهرش پزشکی رو گذاشتند کنار. دلیلشون هم این هست که حالا بچه داریم و مادرشون هم مثل همیشه دفاع میکنه که مهمترین کار الان برای اینها نگهداری از بچه ها شون ه.
یکی از خواهر ها خرید و فروش موبایل میکنه و اون یکی که شوهرش طلافروش ه و وضعش خوبه خونه دار شده.
یادم میاد چقدر درس میخوندند و چند سال تمام از شرکت تو تمام برنامه ها محروم بودند تا بتونند پزشکی قبول بشند. آخر سر هم با یه پارتی دم کلفت و فروش زمین مادر تونستند برند دانشگاه.
باز هم یادمه تو مدت تحصیل دخترها، پدر و مادر برای اینکه از پس هزینه تحصیل دخترها بربیاند رفت و آمدهاشون رو کم کرده بودند.
چه پولی که با زحمت کار کارمندی و فروش ارثیه به جیب دانشگاه آزاد ریخته نشد که میشد به جاش از لحظه لحظه زندگی لذت برد.

دور و بر من و همه شماها پر از این نمونه هاست. کسانی که نه از روی آینده نگری که فقط از روی چشم و همچشمی سرمایه و زندگی خودشون رو برای تحصیل فرزندانشون تباه میکنند و در آخر هم هیچی نصیب نمیشه جز یه عنوان که این روزها بدجوری توخالی و پوچ شده.

پ.ن: اشتباه نشه من هم دانشگاه آزاد درس خوندم اما همیشه هدفم این بود که هر وقت تونستم پولی رو که هزینه کردم دربیارم اونوقت میتونم بگم درسی که خوندم ارزشش رو داشته؛ که بعد از شش ماه سر کار رفتن همش جبران شد. رشته ام رو هم با اینکه علاقه اولم نبود اما دوست داشتم و از خوندنش لذت بردم.

پ.ن دوم: این حرفها رو برای این اینجا نوشتم چون این روزها بدجوری درگیر این هستم که آیا هزینه ای که دارم میکنم ارزشش رو داره یا نه. البته که من بورسیه هستم و تحصیلم هزینه مادی که برام نداره هیچ، درآمد هم هست ولی آیا ارزش همه لحظه هایی که از عمرم میگذره، ارزش تحمل دوری از کسایی که دوستشون دارم، فاصله زمانی که با بازار کار پیدا میکنم و خیلی چیزهای دیگه رو داره.
سال آخر شروع شده و من بی انگیزه تر از قبل برای تموم کردن این دوره.
من آدم "تحقیق" نبودم به اشتباه(پیدا کردن کار با موقعیت بهتر) درگیر دکترا شدم و حالا هم نه عاقلانه است و نه دلم میاد که ولش کنم.

به یاد غزال

روزی که دختر عمهِ پر زد من فهمیدم که کودکیم مرده.
دیگه اونیکه رازهای بزرگ کودکیم رو باهاش قسمت میکردم نبود.
فهمیدم مرگ هم هست انقدر نزدیک که میتونه رفیق بچهگی هات رو ببره.

روزی که دختر عمهِ رفت فهمیدم هیچ چیزی تا ابد موندنی نیست، حتی من که برای خودم موندنی ترینم.
روزی که دختر عمهِ رفت فهمیدم ما هم انقدر بزرگ شدیم که مرگ باهامون زیاد فاصله نداره.

حالا من موندم و کابوسهام که تو همش اون دختره با لبخند گرمش میاد و بهم نهیب میزنه.
که همش یاد من میاره هیچ چیز این دنیا نمی مونه.
که یادم میاره یه روزی یه نفری هم اینها رو برای من مینویسه.

خوابش رو دیدم. زل زده بود بهم. انقدر زنده بود که باورم نمیشد همون آدم مرده است. همونجوری تو خواب یاد بدن تیکه تیکه شده اش زیر خاک افتادم.
نتونستم دوام بیارم...

بیدار که شدم وقتی برگشتم به این دنیا، همه چیز سر جای خودش بود.
صدای نفسهای کسی که کنارم خوابیده بود.
صورت معصوم کودکی که تو خواب از همه غمهای دنیا دور بود.

خودم رو تو گرمای بودنشون غرق کردم.
هر چند اونها چنان خوابیده بودند که هیچی از من و دلتنگیهام نفهمیدند.

پ.ن:تا نرم و جای خالیش رو تو اون خونه نبینم نمیتونم باور کنم نبودنش رو.

personality type

درس امروز کلاس زبان من با شاگردم راجع به تیپهای شخصیتی بود. کتابی که داریم از روش میخونیم مثل خیلی از کتابهای تدریس زبان یه درس درباره یه موضوع داره که اول تو یه متن اون موضوع رو بررسی میکنه بعد یه سری ورک شاپ فردی وگروهی و یه سری سوال ه. بعد از اون یه داستان وهمراهش نکته های گرامری درس.
درس امروزمون با وجود تکراری بودن موضوع اما برای خود من هم خیلی آموزنده بود.
کتاب تیپهای شخصیت افراد رو از روی یه دسته بندی مشخص کرده که به شش گروه تقسیم میشند:

1.artistic 2.conventional 3.enterprising 4.realistic 5.investigative 6.social.

همراه این تیپهایه سری شغل مرتبط بهش رو هم معرفی کرده.

چیزی که برای من جالب بود قرار گرفتن یه سری مشاغل توی هر گروه بود که قبلن من فکر میکردم تو تقسیمات گروه دیگه قرار میگیره. مثلن برنامه نویس کامپیوتر تو گروه هنر قرار میگیره یا پزشک تو گروه اجتماعی.
تو کتاب ازتون میخواد که با توجه به تعریفی که از هر گروه داده شما تیپ شخصیتتون رو مشخص کنید و بعد با توجه به علایقتون کار مرتبط رو پیدا کنید.
یه مثال هم هست به این صورت که یه دختر رو معرفی کرده که دوست داشته با کودکان کار کنه اما چون تیپ شخصیت خودش رو نمیدونسته اول میره وکیل کودکان میشه اما چون وکالت به تیپش نمیخورده از کارش متنفر میشه و بعد از مشاوره میفهمه که تیپ هنری داره برای همین میشه برنامه ساز تلویزیونی کودکان و حالا از کارش راضی ه و کلی هم پیشرفت کرده.

به نظرم این مورد یکی ار مهمترین مسیله هایی هست که آدم باید قبل از انتخاب رشته دانشگاهی و اشتغال به کار در موردش بدونه ،یعنی دونستن علایق و شناخت تیپ شخصیتی، برای اینکه مسیر رو به خطا نره و همیشه هم از کارش گله مند نباشه و خسته از شرایط.
من خودم هزار مورد بین دوستان واطرافیانم ددیم که از کارشون راضی نبودند اما یک عمر چون چاره ای نداشتند و نمیتونستند زمان رو به عقب برگردونند و جرات ریسک کردن هم نداشتند با تنفر به کارشون ادامه دادند بدون احساس کمترین رضایتی.

حالا فکر کنید اگه همه آدمها یا حداقل بیشترشون میتونستند همون کاری رو انجام بدند که به روحیه شون نزدیک ه اونوقت چقدر راندمان کاری بالاتر میرفت. البته منظورم به ایران ه والا تو کشورهای پیشرفته این موضوع خیلی وقته که حل شده.
فقط فکر میکنم زمان دبیرستان اگه به جای این همه کلاس های بدرد نخور و به جای وقت تلف کردن با هزار جور برنامه بی فایده یه مشاوره اجباری با یه برنامه ریزی صحیح برای ما میذاشتند تا هر کسی بدونه شغلی که میخواد در آینده داشته باشه چی هست چقدر میتونست بهمون کمک کنه.
خونواده ها هم اگه به جای چشم و همچشمی میذاشتند بچه ها همون کاری رو بکنند که دوست داشتند احتمالن نتیجه بهتری داشت.
الان که اینها رو نوشتم میخوام یه اعتراف هم خودم بکنم. مهندسی جزو گروه چهارم ه. با توجه با مشخصات این گروه مهندسی دورترین کار از نظر شخصیتی به من ه!
تعداد زیادی شغل دیگه هست که میتونه برای من ارضا کننده باشه اما حالا که علایقم و مهارتهام رو میدونم و فهمیدم تیپ شخصیتم چی هست یکی از بهترین رشته های تحصیلی برام جغرافیای سیاسی هست که همیشه به شوشو میگم اگه یه روزی دوباره فرصت تحصیل داشته باشم حتمن میرم دنبالش.
در مورد شخصیت من میتونم بگم به گروه دوم و چهارم هیچ شباهتی ندارم، به گروه اول و پنچم کمترین شباهت، و به گروه سوم و ششم نزدیکترین شباهت رو دارم.
شما هم مثل من فکر میکنید اگه انتخاب درستتری میکردید میتونستید با نصف انرژی که گذاشتید نتیجه ای چند برابر بهتر بگیرید؟
مقصر این وسط کی هست و ما باید یقه کی رو بگیریم بابت این انتخاب اشتباه مسیر؟ آیا وظیفه خونواده است که از علایق فرزندان خبر داشته باشه یا اینکه وظیفه مدرسه و سیستم آموزشی یه کشورهست که بتونه افراد رو طوری تربیت کنه تا هر کس در جای خودش قرار بگیره.
اصلن امکان داره به آینده ایران امیدی داشته باشیم وقتی نصف بیشتر مردم در جایی قرار دارند که بهش تعلق ندارند و ازش راضی نیستند؟


در حاشیه: قرارمون با شوشو این هست که سام هر کاری رو که دوست داشت انجام بده فقط شرطش اینه که بدونه چی کار میخواد بکنه و سعی کنه تو کارش متخصص بشه. امیدوارم اون موقع که سام به اون مرحله میرسه تحت تاثیر اطرافیان قرار نگیریم و بتونیم اجازه بدیم راهش رو خودش با چشم باز و شناخت انتخاب کنه.

تا همیشه یادم نمیره که...

شده از نو عاشق همون آدم قدیمی بشید.

چند شب پیش به همه خاطرات اولین روزهامون فکر کردم. باز همون حس گرم رو داشتم و همون پروانه ای که غربیها میگن تو دلم وول خورد.

بعد از چهار سال زندگی و پنج سال آشنایی هنوز مزه اولین بوسه رو میدی. اونروز فهمیدم متوقف شدن زمان یعنی چی.
هنوز جای اولین بوسه ات رو روی پیشونیم دم در خونه مون قبل از اینکه بیایی تو برای مهمونی ظهر جمعه، حس میکنم. اونروز فهمیدم که نمیخواهی بهم آسیب بزنی و اول از همه دوستم هستی.
هنوز یادم نرفته اون لحظه رو تو شب وقتی داشتیم تو خیابون ولی عصر قدم میزدیم و تو اولین اعتراف آشناییمون رو برام کردی و بعدش دستم رو گرفتی و گفتی تا حالا حس میکردم واقعی نیستم حالا میتونم خودم باشم و دستت رو بگیرم. اون روز فهمیدم چقدر شرافتمندی.
هنوز یادم نرفته و حس میکنم همه اون هیجان جمعه صبح ها برای رفتن به کوه و خوردن صبحانه دونفریمون رو. اون روزها فهمیدم چقدر فان هامون به هم شبیه ه. کوه، غذا، هوای تازه، کمی هیجان.
هنوز هیچی یادم نرفته و هیچ وقت هم یادم نمیره که زندگی با تو شادترین و هیجان انگیز ترین و آرامش بخش ترین اتفاق زندگی من بوده.
به سام که نگاه میکنم دلم از عشق هر دوتون پر میشه.
اینا رو نوشتم که بگم چهارتایی شدیم ها.

و این هدیه وبلاگی با یک دنیا عشق به مناسبت شروع پنجمین سال زندگی...